🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#پنج
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
🔴آخرین روز ...

پنج‌شنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم،
هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد.
.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در #سوریه حاضرند.
.
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند...
هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛
همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین!
همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
.
گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
.
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
.
ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاج‌قاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند...
.
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاج‌قاسم با لبخند گفت؛
می‌ترسین #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم

حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:
میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست...

ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد

ساعت 2 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.

(راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون)


ว໐iภ ↬https://t.center/shahdanzende🕊🕊
#پنج_ندای_حضرت_مهدی (عج )

«زمانی که حضرت قائم(عج) ظهور می‌کند، [کنار کعبه] ما بین رکن و مقام می‌ایستد و پنج ندا می‌دهد:

۱. ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم؛
آگاه باشید ای جهانیان که منم امام #قائم .

۲. ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم؛
 آگاه باشید ای اهل عالم که منم شمشیر انتقام گیرنده.

۳. ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشان؛ بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را تشنه کام کشتند.

۴. ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛ بیدار باشید ای اهل عالم که جدّ من حسین را برهنه روی خاک افکندند.

۵. ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا؛ آگاه باشید ای جهانیان که جدّ من حسین را از روی کینه توزی پایمال کردند».

📚إلزام الناصب فی إثبات الحجة الغائب (عج)، ج ‏2، ص233.

أین الطالب بدم مقتول بکربلاء

اللهم عجل لولیک الفرج

https://t.center/shahdanzende
#پنج_طلبه_شهید

📣هنگامی که گردان انصار‌الرسول (ص) لشگر27 در اردوگاه کرخه بود و برای عملیات آماده می‌شد، 5 روحانی که در یکی از مدارس علمیة تهران هم‌شاگردی بودند، همراه هم به عنوان نیروی رزمنده به گردان معرفی شدند. هر 5 نفر با چهره‌هایی نورانی و قلب‌هایی آسمانی، جوانانی پاک و باایمان و دوست‌داشتنی بودند؛ به طوری که به سرعت با بچه‌های گردان صمیمی شدند. آن‌ها هر جا می‌رفتند و هر کاری که می‌کردند، در کنار هم بودند؛ تا جایی‌که در بین نیروهای گردان و در اردوگاه کرخه زبان‌زد شده بودند. ماجرای شهادت این پنج طلبة دوست‌داشتنی و جوان نیز بسیار عبرت‌انگیز و شگفت‌آور بود.


📣در پدافندی عملیات فاو، این 5 یار بزرگوار با هم در یک سنگر بودند. در یکی از شب‌ها وقتی پاس‌بخش برای بیدار کردن آن‌ها سراغشان می‌رود تا برای نگهبانی به سنگر نگهبانی بروند، هر چه می‌گردد، سنگر آن‌ها را پیدا نمی‌کند. او نگران و مضطرب به سنگر گروهان آمد. من و برادر اسلامی برای پیدا کردن سنگر آن‌ها همراه پاس‌بخش به پشت خاکریز رفتیم؛ امّا هر چه گشتیم، اثری از سنگر نیافتیم. ولی وقتی دقت کردیم، متوجه شدیم که خمپاره‌ای درست در روی در ورودی سنگر فرود آمده و قسمت جلوی سنگر را خراب کرده و راه ورودی را بسته است. به سرعت مشغول کنار زدن خاک‌ها و آوار از مقابل در سنگر شدیم؛ امّا وقتی راه ورود را باز کردیم، با صحنه‌ای دلخراش مواجه شدیم. این پنج طلبة بزرگوار، همان‌گونه که همواره در کنار هم و با هم بودند، بر اثر کمبود هوا در داخل سنگر و بدون این‌که کوچک‌ترین تیر یا ترکشی به بدنشان اصابت کرده باشد، در آغوش یکدیگر به شهادت رسیده بودند. آن‌ها تلاش بسیاری برای باز کردن راه خروج کرده بودند؛ امّا قبل از این‌که موفق به بازگشایی راهی برای ورود هوا به داخل سنگر شوند، بر اثر نبودن اکسیژن در فضای کوچک داخل سنگر، مظلومانه به شهادت رسیده بودند.
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
روحشان شاد.
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝

🌷جمعه یعنی
عطرنرگس در هواسر میکشد

🌷جمعه یعنی
قلب عاشق سوی او پرمیکشد

🌷جمعه یعنی
روشن ازرویش بگردد این جهان

🌷جمعه یعنی
انتظار مَهدی صاحب زمان

🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹

🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝

🌷جمعه یعنی
عطرنرگس در هواسر میکشد

🌷جمعه یعنی
قلب عاشق سوی او پرمیکشد

🌷جمعه یعنی
روشن ازرویش بگردد این جهان

🌷جمعه یعنی
انتظار مَهدی صاحب زمان

🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹

🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤

🌸
#شهیدانہ


عکسټ را پنج شنبہ ها مےبوسم
یا مے گریم تو را و یا مے بوسم

باور دارم ڪہ زنده هستی وقتی
من را مےبوسی و تو را مےبوسم



#یاد_شهدا_با_صلوات🌷
#پنج_شنبه_هاے_دلتنگی
ว໐iภ ↬ @shahdanzende🕊🕊
گاهی که دلم از این زمینیان
می گیرد
پاهایم مرا بسوی
یک نقطه معلوم وپرطپش
میبرد

آنجاکه میعادگاه عشق
وجایگاه
سروقامتان
همیشه جاودان است!
مزار شهدا...

قلبم آنجا آرام است ...
آرامتر ازهرلحظه ای که بوده است ...

روی سنگ قبر شهدا نوشته هاو سروده هایی ناب و زیبا
چشم نواز ست
همه را بارها و بارها
می خوانم
و نمیگذارم صدای شان

از درون ام گم شود...

#پنج_شنبه_های_دلتنگی

@shahdanzende🕊🕊
به زبان نمی‌آورد
دلتنگــــی اش را ...
رسم ِ #پدرها چنین است !
دلتنگ ‌اند ، اما در سڪوت ...

#پنج_شنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_با_صلوات

@shahdanzende
میہمان محضر شہدا باشیم

ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عند ربـــ !

شاید از برڪتــ حضورشان
خودِ غریبمان را بیابیم...

#پنج_شنبہ_ها_گلزار_شهدا
#قرار_عشاق

@shahdanzende🕊🕊
💢آتش نشانی با 12سال سابقه کار
#شهید_حسین_سلطانی

متولد #پنج_خرداد ۱۳۶۱
شهادت #سی_دی ۱۳۹۵ #پلاسکو
یادگارشهید
#حلما خانم شش ساله

@shahdanzende
🌹فنجانی چای با خدا🌹
رمانی با مضمون مدافعین حرم.
به قلم: زهرا اسعد بلندوست
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
@shahdanzende

قسمت #هشتاد و
#پنج امشب ساعت 22 باما در کانال رفتندتابمانیم همراه باشید
#اطلاع_رسانی

یادواره شهدای خانطومان
مراسم اولین سالگرد شهدای یگان فاتحین سپاه سیدالشهدا علیه السلام

#پنج_شنبه ۲۳ دی
@shahdanzende
#قسمت #شصت و #پنج
#فنجانی_چای_باخدا
تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود..
به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟
او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود..
حالا باید از حسام متنفر میشدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ (پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد..)
سری تکان داد و لبی کش آورد ( بله.. درسته.. حقش نبود
به همین خاطر هم الان زندست دیگه..)
به شنیده ام شک کردم.. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. ( امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمیکنم..)
کنار ابرویش را خاراند ( درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. )
معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود ( اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم..)
رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد.
و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد ( خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره..
مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه..
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده..
پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه..
چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم..
و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله..
پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد..
بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره..
پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره..
اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف..
حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه..
بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن.
یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود.
و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده..
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده..)
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود..
این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند..
از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد..
و باز بازگویی ادامه ماجرا ( اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه..
اما اینم میدونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم..
پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید..
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
اما شیوه اشو نه.. پس اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله اشون، نوعی غافلگیری به حساب میومد..)تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. (
#قسمت #پنجاه #پنج
#فنجانی_چای_باخدا.
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.

به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..

چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.

درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..

بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟

دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام  گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.

نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.

صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..

بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.

بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.

چند متر گام برداشتن..  بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..

دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ  رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد..  لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..

بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)

رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)

لحنش  عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )

خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)

صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.

صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)

صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟

باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.

عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟  انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. )

پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..

صوفی به سمتم آمد ( تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد.. درد نفسم را تنگ
#اطلاع_رسانے

🔻مراسم تشییع و تدفین
مدافع حــــــــرم
#شهیـــد_قاسم_قربانی
لشڪرفاطمیــون

#پنج_شنبه ۴ آذرماه (فردا)
ساعت ۹:۰۰ صبح
#اصفهـان

@shahdanzende
🍁یکی از #رزمندگان_مدافع_حرم
در حال استراحت

🔰 #پنج_ستاره
🔰 #فول_امکانات
🔰 #پول_فراوان
🔰 #رفاه
🔰 #حقوق_میلیونی
و .....

#شبتان_آرام
دعا برای رزمندگان فراموش نشود