دو روزی گذشت گفتن حالم بهتره بنابراین به بخش منتقلم کردن...
تو این دوروز اصلا نخواستم سیدعلیو ببینم
با اینکه دلم پرواز میکرد برای دیدنش
😔دلم بدجور براش تنگ شده بود
☹️تو این دوروز بابام کلی باهام حرف زد
هی گفت سیدعلی نگرانته بزار بیاد ملاقاتت
اما من.....
سیدعلی نباید پاسوز من میشد...نباید
😭تقریبا
یک هفته بعد مرخصم کردن
☺️حالم بهتر شده بود
ولی با کلی دارو....
رفتیم خونه....مستقیم رفتم تو اتاقم...چقدر دلم برای این اتاق تنگ شده بود
😔گوشه گوشه ی این اتاق پر از خاطره بود برای من...
اما حالا...انگار درو دیوارش بهم فحش میدادن...انگار بهم میگفتن این بود رسم عاشقی؟
😒توکه عاشق سیدعلی بودی...سیدعلی که عاشق تو بود...چرا باهاش اینطوری برخورد کردی؟چرا دل عاشقشو شکستی؟
اما سریع خودمو آروم کردم...گفتم هنوز ک چیزی نشده...دلشو نشکستم فقط ندیدمش...
😔من به فکر سیدعلیم...وگرنه این خود منم که با ندیدنش ذره ذره میمیرم
😭دراز کشیدم رو تختم و با فکر به تموم خاطراتم با سید علی خوابم برد
😴.
.
#ادامه_ رمان
👇👇👇👇👇👇 یک طلبه❤#طلبه_گرافی#عاشقانه_های_یک_طلبهhttps://telegram.me/yektalabe