#خاطره_ای_از_رزمنده_بزرگوار_مرصاد_المحسنی🌹🔸یادم هست در شهرک خلصه من و جواد محمدی و
ابو علی و چند نفر دیگه جمع بودیم
🔸از هر گوشه ای صحبت میشد و خاطره ای گفته میشد
.تا اینکه صحبت به شهادت و حورالعین و نعمتهای بهشتی کشید
🔸به جواد گفتم اگه شهید شدی حواست پرت حوری ها نشه از ما فراموش کنی و جواد کلی قول داد که نه.و چنان و چنین....
.اما شهید شد و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد....
🔸یادمه یه شب گفتیم بیایم به خدا سفارش بدیم که چطوری شهید بشیم
.
🔸هر کدام حرفی و نوعی....
یکی گفت میخوام تیر به پهلویم بخورد و مثل مادر سادات با پهلوی شکسته به دیدارشون برم.....
.و هر کدام نوعی و سفارشی دادند و من هم همینطور
.نوبت به
#ابو_علی رسید
.گفتم داداش تو چطور دوست داری
#شهید_بشی؟
🔸اولش کلی تعارف کرد ولی با سماجت من گفت دوست دارم همچون
#علی_اصغر شهید بشم...
.و چشمانش پراشک شد....
.این جریان گذشت و چند ماه شد...
🔸خیلی عجیب بود دوستان اون جمع نود درصدشان طبق سفارش شهید شدند و خدا به حرفشون گوش داد!
.
🌺وقتی گفتن مرتضی شهید شده یاد اون روز افتادم
و منتظر دیدن پیکر دوستم بودم که ببینمش... اما من منطقه بودم و دیر رسیدم
🔸ولی دوستانی که در کنارش بودند تعریف کردندکه با اصابت گلوله دشمن به گلوش به شهادت رسیده!
.همان طور که خواسته بود...
.و چه زیبا خدا ناز بنده های خوبش را میخرد....
.رفتند یاران....
.سبک بار وسبک بال....
#شهید_مرتضی_عطایی🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊@shahdanzende
