استاد محمدعلی دهقانی
در زندگی هر کس لحظاتی هست که عمق و معنا و مزۀ دیگری دارد؛ انگار حاصل حیات است. همانکه حافظ گفت: حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی. آدمهایی هم هستند که خالقان این لحظههای نامیرا هستند.روزها میرود اما آن لحظهها و آن آدمها نمیروند یادشان تهنشین می شود و رزق روح و توشۀ جانت میشود. چراغی می شود در ظلمت درون و برونت. میتوانی به آن بارقۀ مقدس پناه ببری و از عفونت صبری که پیشه کردهای به هاویۀ وهن دل و جانت را بشویی. سربلندی زخمخورده ات را نوازش کنی. این یادها مثل بت عیار خداوندگار هر لحظه به شکلی جلوه میکنند. در زندگی کوچک من یکی از این یادهای فراموشناشدنی محمد علی دهقانی است ...
دهقانی استاد من بود در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران؛ مردی بلند بالا و تکیده که نگاهی غمگین و گریزان داشت. بیشتر جدی و عبوس بود اما تبسمهای گاه به گاهش محزون و نجیب بود.دهقانی آخوند بود. عمامه نازکی می بست. پاکیزه بود و آراسته. متون تفسیری و عرفانی درس می داد؛ مثنوی، منطق الطیر، کشف المحجوب ، غزلیات شمس،کشف الاسرار، آشنایی با تصوف، آشنایی با متون تفسیری. خوره کتاب بود و احاطه ای تحسین برانگیز بر متون صوفیانه داشت. کتاب را با آنکه برایش دشوار بود،می خرید. تازه ترین کتابها را می خواند و سر کلاس درباره آنها حرف می زد.حتی سر جلسه امتحان درباره «شعله طور» دکتر زرین کوب که تازه منتشر شده بود ده دقیقه حرف زد. یا روزی در کلاس به نقد «قمار عاشقانه» دکتر سروش پرداخت. یادم هست تجدید چاپ « سیاستمدار یا جادوگر» هنینگ منتشر شده بود. خریده بودمش و مشغول ورق زدنش بودم. در صحن دانشکده ادبیات؛ در کنجی که داشتیم و چون در کلاسها شرکت نمی کردیم در آنجا بیتوته می کردیم و شعر می خواندیم. اواخر خرداد بود. دهقانی به سویم آمد و پرسید چه می خوانی. کتاب را نشانش دادم و ذوق زده توضیحاتی دادم.بعد دل را به دریا زدم و گفتم این کتاب برای شما. قبول کرد و هنوز از شادی پر می شوم که او آن هدیه را از من پذیرفت و چرا نگویم که با منش لطفها بود. مهرماه که دیدمش گفت فلانی کار به دستم دادی. تمام تابستان با متون زرتشتی سرگرم بودم و حتی با موبدی هم آشنا شدم و از او می پرسیدم.چنین مردی بود.
می پرسید و به روی خوش پذیرای پرسش بود. وقتی چیزی می پرسیدی، جواب می داد و اگر نمی دانست می گفت «هیییییییچ» نمی دانم و هفته بعد با انبوهی «فیش» به کلاس می آمد و زیر و بم موضوع را می شکافت.کاری نداشت که دانشجوی پرسشگر حضور دارد یا نه و یا حتی می فهمد آنچه را می گوید یا نه. او حرف خودش را می زد. مثل شمس تبریزی یقین داشت سخنش می رود و می رود و به مخاطبی که باید برسد، می رسد.
فضل و دانش به کنار، دهقانی شخصیت تأثیرگذاری داشت؛ بشکوه بود. سربلند بود. نجیب بود. درستکار بود. راستگو بود... چه طنینی داشت صدایش وقتی می گفت: «هیچ نمی دانم ». چقدر کیف می کردیم وقتی می گفت: «بگریزید در پناه ابلیس!» آدم را به یاد زهاد و نساک صدر اول تصوف می انداخت. کبریایی داشت. او را به رکود علمی متهم کردند! نیکا شهرا که بدش بایزید است!! ...« و چون کار بایزید بلند شد، سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید؛ حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می گفت: چه مرا بیرون کنید؟ گفتند؛ تو مرد بدی ترا بیرون می کنیم. شیخ می گفت: نیکا شهرا که بدش من باشم».
استاد یکی دو بار به روی خود نیاورد و... من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان...ناگهان رفت که رفت...
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
استاد شفیعی نامه ای عجیب به دهقانی نوشت. نامه را در کلاس و پیش چشم دانشجویان نوشت و برایشان خواند. از دهقانی خواست که به مقتضای «اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما» عمل کند و برگردد که دانشجویانش چشم انتظارند اما... آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک. حقوق استاد را مدتها به حسابش می ریختند و او دیناری از آن برنمی داشت. استغنا و آزادگی مشایخ راستین را در او دیدیم.
یکبار بعد از این ماجراها در نمایشگاه کتاب دیدمش. خواستم پیش او «اعترافی» بکنم و نشد. خواستم به او بگویم: «استاد! سالها پیش در ایام چنانکه افتد و دانی عاشق عاطفه بودم که هنوز همسرم نبود.او از درس متون تفسیری هیچ سر در نمی آورد و نمی دانست با امتحان درس شما چه باید بکند. من فرصت را برای خودنمایی مناسب شمردم و به او گفتم غمت نباشد. دو برگه گرفتم و یکی برای او نوشتم و یکی برای خودم. نمره او شد 15 و نمره من شد 20... اما استاد نمی دانم چرا از همان روز فکر می کنم که شما می دانستی من چه کردم اما لبخند زدی و به رویم نیاوردی».نشد این را به استادم بگویم و دیگر هم ندیدمش.
دوستم مسعود جعفری می گفت دهقانی را در نمایشگاه کتاب دیدم و وقت خداحافظی به گریه افتادیم...استاد دهقانی! یاد رنگینت در خاطر ما، گریه می انگیزد...
https://t.center/n00re30yah