🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت سی و پنجم ( آخر )
🔻دلتنگی ام با دیدار دخترم برطرف شد و به او گفتم میخواهم بروم میان آن
#باغ های دور و با خود خلوت کنم، دلم از خستگی ها و شلوغی ها نا آرام است و اگر
#توفیق باشد با خدا و معبودم کمی مناجات کنم. دخترم گفت: به هر جا بروی تنها نیستی! کوه و دشت و باغ و هر ذرهای در اینجا با
#شعور است. گفتم آنها در افق من نیستند، گفت: اگر ما نا محرمیم خوب، ما از محضرتان مرخص میشویم.
🔻رفتم به زیر هر
#درختی میرسیدم شاخه خم میشد و صدا میزدند که ای مؤمن از میوه ما بچین بخور و صداهای آنها بسیار
#دلپذیر بود، من هم با دلی پر آه در جواب آنها خواندم:
دلم ز بس که گرفته است میل باغ ندارم
به قدر آن که گلی بو کنم دماغ ندارم
🔻دیدم
درختی #شاخه خود را بالا برد و با خود گفت: اگر میل نداشتی چرا آمدی. شنیدم دیگری میگفت یقینا مَلَک است که اهل
#خوراک نیست. دیگری گفت بلکه دیوانه است؟ ولی اینجا جای دیوانگان نیست یقین
#ناز میکند؛ یکی گفت بابا تازه از قحطی به وفور نعمت رسیده از ذوق دهانش کلید شده است. دیدم از هر سری صدایی و از هر شاخه ای
#لطیفهای بار نمودند.
🔻گفتم باز رحمت به خیمه مراجعت نمودم. دیدم
#هادی به در خیمه ایستاده و منتظر من است و هادی نیز مرا دید به طرف من آمد. به همدیگر رسیدیم پس از
#سلام گفت به کجا میگردی؟ مهیای حرکت شو که به شهر برویم و علما و مؤمنین در انتظار تو هستند. آماده حرکت شدیم و به زیارت علما و
#مومنین شتافتیم.
🌸 و الحمدلله رب العالمین
🌸♨️ پایان داستان!
📚 کتاب سیاحت غرب