محبوب من! شبهای زمستان، بیوقفه بیدارم. بیوقفه به شما فکر میکنم. آن هم درحالیکه همه در خواباند. حتی خود شب هم خواب است. تنها من و تاریکی بیداریم. تاریکیای که حتی از خودش میترسد! اغلب سر روی زانوی من میگذارد، اما خوابش نمیبرد ... محبوب من! از خودم میپرسم، آیا پیش از شما هم روشنایی بوده است؟
دستم به بودنت نمی رسد. اما بگذار سر بسته از دلم برایت بگویم، طوری دوسـتت می دارم که هر شبانه روز بی آنکه ببینمت بی آنکه ببوسمـــت بی آنکه لمست کنم بودنی ترین بودنیِ شخصِ جهانم شده ای...
شبیه خورشید چیزی درون دریای نگاهت می درخشد و نور می پاشد چیزی از جنس عشق درست وسط آسمان چشمانت مشغول نور افشانی است ظهر همان چشمان سیاهت و گرمای آتش نگاهت تنم را از گزش سرمای خزان در امان می دارد
آفتاب را پشت دروازه ي شب منتظر نشانده ام و طلوع را به ديداري عاشقانه دعوت كرده ام امشب چقدر ستاره مي پاشد بر آسمان دلم و صبح كه بيايد حتما تو در آغوش مني ...!