«آقا افضل» حالا چند وقتی است سرکار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید: «تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.» بارها میان صحبتهایمان میگوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همانجایی که مجید در عکسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. یکبار پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشکل سختی داشتم که پسر شما حاجتم را داد. من فقط یکبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا میتوانستم بوسیدمش. با گریه میگفتم مجید جانم کجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عدهای باور نکردهاند. هنوز فکر میکنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید که آنقدر سریع گذشت که نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه میکنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نکرده، دلم آرام میگیرد.»
#یازینب #یازینب #یازینب➖🔺➖🔹🔹➖🔺➖🌷@shahidsharmandeim🌷➖🔺➖🔹🔹➖🔺➖بہ ما بپیوندیـــــــ
👆👆👆ــــــد.