به خانمش گفت اگر چیزی لازم داشتی بنویس تا بخرم ،خودکار را برداشت تا بنویسد..یکدفعه مهدی داد زد..(😧)
اون خود کار رو بزار سر جاش از خودکار خودمون استفاده کن اون مال بیتالماله ترسید فکر کرده بود حالا چیشده؟؟! میخواست بهانه بیاورد که اینقدر سخت نگیر..(😕)
اما مهدی گفت :به کسی کار نداشته باش ما باید ببینیم امام علی(ع)چطور زندگی میکردند..
گفت: من تندتر میرم، شما پشت سرم بیاین.. تعجب کرده بودیم، سابقه نداشت بیش تر از صدکیلومتر سرعت بگیرد.. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب! جلوی مسجد ایستاد. نماز که خواندیم، داشتیم تند تند پوتین هامان را میبستیم که زود راه بیوفتیم.. گفت: کجا با این عجله!؟ میخواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم...
بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر. » گفت « من سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده. » همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه بهم گفت« ننویسی ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ » گفت « اون خودکاری که دستته مال بیت الماله. » گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست. » گفت «نه. »
گفت: من تندتر میرم، شما پشت سرم بیاین.. تعجب کرده بودیم، سابقه نداشت بیش تر از صدکیلومتر سرعت بگیرد.. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب! جلوی مسجد ایستاد. نماز که خواندیم، داشتیم تند تند پوتین هامان را میبستیم که زود راه بیوفتیم.. گفت: کجا با این عجله!؟ میخواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم...
📌از شهردای یک بنز داده بودند بهش. سوارش نمی شد. فقط یک بار ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود.گفت: « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»
#شهید_مهدی_باکری مهدی[باکری] عادی نبود. این فرماندهی شما در صحنهی جنگ بود. وقتی شهید شد در یک گودال در نوک بود. فرماندهی در جنگ ماه امامت بود، نه هدایت. نبود برو، بلکه بیا[بود]. @shahidsharmandeim