سیری بر مسائل وادبیات زنان.

#مرتضی_برزگر
Канал
Логотип телеграм канала سیری بر مسائل وادبیات زنان.
@seyribarПродвигать
2,08 тыс.
подписчиков
40,1 тыс.
фото
17,7 тыс.
видео
19,8 тыс.
ссылок
من از تبار زنهاے تکرارے نیستم من ازنسل همان تافتـہ هاے جـدا بافـتـہ ام
سیری بر مسائل وادبیات زنان.
وقتی تحت فشارفضای مجازی وفشارافکارعموم زینب ابوطالبی مجری هتاک مجبور به غلط کردم می شود پیام به خانم ابوطالبی ما نمی رویم ،می خواهیم اعتقاد پیدا کنیم به آرمانهای شما ولی به یک شرط ،به ماهم یک لندکروز بدهید برای سواری یا معادل ریالی ،به ماهم یک خانه در…
وقاحت مجری !!

ما معنای زندگی شما هستیم. ما معنای مرگ شما هستیم. ما معنای همه‌ی حس‌هایی هستیم که این روزها داریم و دارید. ما بودیم که کوچه‌های بلند و خیابان‌های شلوغ و سردی برف و خیسی باران را منتظر می‌ماندیم برای دلبرک موفرفری دبیرستانی، که نامه‌ای بدهیم دستش.

و او نخودی بخندد. و توی نامه نوشته باشیم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. و پایین‌ترش گفته باشیم که دوستت دارم. و قطره اشکی چکانده باشیم روی نقاشی قلب تیر خورده و شمعِ سوزان.

و بعد دستش را گرفتیم و چرخاندیم توی همه‌ی مسیرهای ممکن. ولیعصر، سبزه میدان، توچال و دروازه غار. چرا که ما همه‌ی خیابان‌هایی هستیم که شما روزی از آن گذر خواهید کرد. خیابان‌هایی که دست‌های به هم پیوسته‌ی‌ مان را دیده. فریادهای‌مان را شنیده. اعلامیه‌هامان را به آغوش کشیده و خاطره‌ی قدم‌هامان را نگه‌داشته.

خیابان‌ هایی که به بلوارها رسیدند و بلوارها به اتوبان‌‌ها، اتوبان‌ها به جاده‌ها و ما را متصل کردند به همه‌ی شهرها. به باران چالوس. به پسته دامغان. به امیرکبیر کاشان و خوش‌نشینی شیراز و دریای خواهرِ گناوه. و ما که پیش از آن، تنها بودیم، همه‌ی شهرها شدیم. تمام خطوط معوج به هم پیوسته‌ای که نامش را وطن می‌دانید.

ما، همه‌ی واژه‌های شما هستیم. بودن، نبودن. امید. حسرت. عشق و جدایی. ما تماشایش بودیم توی لباس عروس، زیر قندسابان و مبارک‌بادها و نقل‌پاش‌ها، کنار دامادی که ما نبودیم. و این همه‌ی فقدانی نبوده که تجربه کرده‌ایم. چرا که ما کشاورزهایی هستیم بالقوه. و آرام آرام فعلیت می‌یابیم ازکاشتن مامان، بابا، رفقا و دیگران در همین خاک. و هر هفته، به قبر آن‌ها آب می‌دهیم تا جوانه بزنند.

حالا فکر می‌کنید با رفتن ما خلاص می‌شوید؟

حاشا. چرا که ما ‌همه‌ی خیابان‌های ممکن بوده‌ایم. ‌همه‌ی جاده‌ها. شهر‌ها. گورها. جوانه‌‌ها. خون‌ها. زندگی‌ها و مرگ.‌ها.. چرا که ما، مفهوم واقعی وطن‌ایم. و وطن، همیشه آنجا که هست، می‌ماند. با همه‌ی زخم‌ها، نامردمی‌ها و اندوه‌ها...


#مرتضی_برزگر
@seyribar 💫
#سیری_برمسائل_وادبیات_زنان

‍ ما کی مرده‌ایم رفقا ؟ چرا صدای سور اسرافیل نمی‌آید؟ تا کی باید تماشا کنیم نوشته‌های آدم‌ها را که بچه‌ای دارد می‌میرد بخاطر گران شدن دارو و صف ببندیم چون مردگان متحرکِ جلوی صرافی‌ها که دلار انبار کنیم؟ امروز، از آن روزهاست. ایکاش کسی کارم نداشته باشد. ایکاش کسی زنگ نزند و نگوید مملکت را چه می‌شود؟ ایکاش کسی به سراغ ما نیاید. نه نرم و آهسته و نه طور دیگری. ما همه مرده‌ایم. انقدر آب و گلاب نریزید روی گورهایمان که سیمانش چینی است. شمع روشن نکنید که می‌چسبد به سنگ قبر.
از دور فاتحه بخوانید که شاید سیبی شود و برسد دست ما که گاز بزنیم. صادِ صراط الذینَ را درست ادا کنید جان اموات‌تان. سیب کرم خورده کم نخوردیم آن دنیا. بابایمان تیرانداز بود و حالا مرده. اینجا همه مرده‌اند. من از همه مرده‌تر.


#مرتضی_برزگر
@seyribar 💫
#سیری_برمسائل_وادبیات_زنان
https://t.center/seyribar

من تا پنج سالگی حمام زنانه می‌رفتم. با مامان‌بزرگ. برو رویی هم داشتم و همان اول کسی نمی‌فهمید پسرم. یک روسری سفید دخترانه هم می‌پوشیدم و سرم را بالا نمی‌آوردم که چشمم به مردها بیفتد. زن آقای حمامی، هر بار به مامان بزرگ می‌گفت «باز که اینو آوردی زهرا خانم» و مامان‌بزرگ می‌گفت «شاشش کف نکرده هنوز. نابالغه»

حمام، سالن مستطیلی بلندی بود که وسطش حوض دراز و باریک و کم عمقی داشت. دو طرف حوض، زن‌ها پای شیرهای قدکوتاه می‌نشستند و لیف می‌زدند و سنگ پا می‌کشیدند و سفیداب روی کیسه می‌ساییدند و می‌افتادند به جانِ کمر زن بغلی. بیشترشان پیر بودند. چروکیده. با سینه‌های آویزان مچاله و شکم‌های بزرگِ تَرَک‌دار. مامان‌بزرگ گفته بود نگاه نکنم و من هم نگاه نمی‌کردم. فقط بعضی وقت‌ها از صدای خنده و جیغ سرم را می‌آوردم بالا که یک‌هو چشمم می‌افتاد به موهایشان که بلند بود و خیس و گوریده و بوی حنا می‌داد. این وسط اگر زنی می‌فهمید پسرم، به مامان‌بزرگ می‌گفت «وا حاج خانوم. نامحرمه‌ها. جواب خدا رو چی می‌دین؟» ومامان بزرگ هم می‌گفت «این مادر مرده چی‌کار به شماها داره؟ خارِشَک دارین؟ داره بازیش رو می‌کنه برای خودش»

من عاشق شامپو نارنجی‌های یک نفره بودم. می‌چیدم شان روی کاشی‌های سفید کف حمام و شکل‌های جورواجور می‌ساختم. گه‌گاه هم مامان بزرگ لیف زبرش را می‌کشید پشتم. یا کیسه پر از کف را می‌کوبید توی سرم و آب جوش می‌ریخت و می‌گفت «چنگ بزن» کارمان که تمام می‌شد، می‌رفتیم توی اتاقک‌های دوش. من را آب می‌کشید و می‌گفت برو بیرون. خودش یک ربعی طول می‌کشید تا طهارت کند.

تا بیاید من، یا با گل‌های سرخِ کاشی‌های دیوارها بازی می‌کردم، یا شیر حوضچه ها را باز می‌کردم و می‌بستم یا لگن های قرمز را آب می‌کردم و می‌ریختم توی سوراخ چاه. وقتی هم برمی‌گشتیم توی رختکن و چند لباسِ روی هم می پوشیدیم، مامان‌بزرگ دوباره روسری‌ام را سر می‌کرد. زن آقای حمومی می‌گفت «تورو خدا دفعه دیگه نیارش زهرا خانم. بزرگ شده. یادش می‌مونه.» مامان‌بزرگ می‌گفت «بچه‌اس بابا. یادش می ره.»

و من همه این سال‌ها تلاش کرده‌ام آن حوض باریک و صدای خنده زن‌ها و موهای آب‌چکانِ فر و شامپوهای زرد یک نفره را فراموش کنم. مدت‌ها هم بود بهش فکر نکرده بودم تا امروز که شنیدم مربی آقای تیم بانوان یک کشور دیگر را روسری سرش کرده اند که بتواند برود توی ورزشگاه‌های ما!
https://t.center/seyribar


#مرتضی_برزگر | #قلب_نارنجی_فرشته

🌸 یادداشت ها و داستان های مرتضی برزگر

https://t.center/seyribar