چشمانی قرمز، دستانی پینه بسته، کودکی ناتمام، آرزوهای نداشته و نوجوانی گم شده، سرنوشت ناگزیر این دختران است. دختری که به مدرسه نمیرود انگیزهای ندارد، آرزو ندارد، او حتی نمیتواند آرزویی را تخیل کند. وقتی مدرسه نیست باید کار کند با دستان ظریف و کوچکش گره بر تار زند و خامههای ابریشمی را به دور چله بتاباند، تا حاصلش فرش نفیسی باشد که در هر رجش غمی نهفته و دردی پنهان شده است. آینده پیش رویشان مبهم و تاریک است، دیگر راهی برای خوشبختی نمانده جز ازدواج...