شیشههای شکستهی ترس
مردم که حرف زیاد میزنند؛ اما مادرش میگوید که یک روز «بهمن» با چندتا بطری شیشهای به خانه آمد. بطریها خالی بودند. رفت توی اتاق. یک ساعتی آنجا ماند و بعد با صورتی بشاش بیرون آمد. بعد هم بدون هیچ حرفی از خانه بیرون زد و شب جنازهاش پیدا شد.
بعد از مرگش، سر و کلهی حرف و حدیثهای مردم پیدا شد. آن طور که مردم میگویند، بهمن اول رفته بود کلهپزی «مش جاسم». بیترس آن که چربی به سرش بزند، یک سر و پا و چشم زبان را کامل لمبانده بود.
بعد از کلهپزی رفته بود خانهی رفیق نابابش فریدون و یک شیشه عرق را بیترس از مستی سرکشیده بود.
بعد از آن جا یک راست رفته بود دم خانهی «فرخنده» و بیترس از مردان خانه، بلبشو به راه انداخته بود. یکی دو تا مشت و لگد زده بود و خورده بود. یقهای هم درانده بود و بعد هم با وساطت اهل محل، کنار کشیده بود.
کسی نمیدانست، کی بهمن را طوری زده بود که یک قطره خون هم توی بدنش نمانده بود. کسی هم اگر هم میدانست مگر جرأت میکرد چیزی بگوید؟ کی دعوی خون آن جوان یتیم نوزده بیست ساله را میکرد؟ صاحب نداشت که، داشت؟ نه، بیصاحب بود.
میگویند آخرین جایی که بهمن رفت، خانهی «هاتف ورق» بود. خانه که نه، لانهی سگ و گربه و کفتر و خروس. زن هاتف که به سیاق همیشه پای چشمش کبود بود در را باز کرده بود و گفته بود هاتف خانه نیست. اما بهمن پیله کرده بود که هست.
میگویند به زور توی خانه رفته بود و داد و بیداد راه انداخته بود که هاتف نامردی میکند و بابایش این همه پول نزول نکرده بود. تهدید هم کرده بود که اگر هاتف را پیدا کند یا پولش میکند یا چالش میکند.
مردم میگویند که بهمن صحیح و سالم از خانهی هاتف بیرون آمده بود. کسی هم ندید که بعدش کجا رفت. اما جنازهاش را توی گورستان کنار مزار پدرش پیدا کردند.
چند روز بعد از خاکسپاری، مادرش توی اتاق رفته بود و بطریها را پیدا کرده بود و شکسته بود. بهمن توی هر کدام یک کاغذ گذاشته بود و درشان را بسته بود. مادرش که سواد نداشت بخواند اما مردم میگویند روی کاغذها این طور نوشته بود:
دیگه از جنون روغن نمیترسم، هم حلوا زیاد میخورم هم کله پاچه.
دیگه از مستی نمیترسم، با فری میرم عرقخوری.
دیگه از بابای فرخنده نمیترسم، میرم در خونهشون.
دیگه از هاتف نمیترسم، تا قرون آخر پولامو ازش میگیرم.
دیگه از حرف و حدیثای مردم نمیترسم.
اینها را کسی به مادر بهمن نگفت؛ اما او مدام میشنید که مردم میگفتند: «کاش بهمن ترسیده بود.»
#داستانک