منم و...
تازه «و...» را یاد گرفته بودم. مثل تمام تازهکارها، تازهبلدها و خامها، هر جا جای خالیاش را میدیدم، یادآوری میکردم. در مدرسه، مسجد، کوچه، در خانه و...، هر جا میدیدم باید و... به کار برود، میگفتم.
یک بار روحانی مسجد داشت سخن میراند. میگفت: «آن زمان که پیامبر و یارانش مثل ابوذر، مثل مقداد، مثل عمار و خیلیهای دیگر...
همین جا بلند صدا زدم: «و...»
حاضران ساکتم کردند که حاج آقا مشغول صحبتاند.
در خانه مادرم میگفت قراره با «راضیه خانم» و «عصمت خانم» و چندتای دیگه... حرفش را میبریدم و میگفتم و...، او هم نفرین میکرد که بلا گرفته یک کلمه یاد گرفته ما را ذله کرده، خدا ذلهات کند بچه.
به پدرم نتوانستم بیش از یک بار «و...» را یادآوری کنم. وقتی داشت با یکی از رفقایش حرف میزد و میگفت: «با برادرا حرف زدیم قراره ملک و زمین و اینا رو..». حدس میزنید که چه شد؟ گفتم: «و...»
پدر چشمغرهای رفت و من ساکت شدم. وقتی از دوستش جدا شدیم، گفت:
«یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بیگنهان سوخته»
فقط همین را گفت و تا خانه سکوت کرد. با خودم فکر میکردم «و...» که دو سه تا حرف ندارد، یک واو دارد و سه تا نقطه. قصد داشتم این مورد را هم به پدر یادآوری کنم. اما میترسیدم دیگر به جای شعر، فحش و لگد نثارم کند. در کودکی «و...» مایهی دردسر و آبروریزی بود. با این حال از سرم نرفت که نرفت. ناموسم شده بود و تا ابد هم ماند بیخ ریشم.
گذشت تا وقت زن گرفتنم. ده سال پیش. با عروس خانم، سر سفرهی عقد نشسته بودیم. عاقد برای بار سوم عرض کرد: «آیا به بنده وکالت میدهید؟»
دوشیزهی مکرمه گفت: «با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی... بله، پریدم وسط حرفش و گفتم: «و...» ناگهان خواهر و مادر و...ی عروس سر و صدا راه انداختند. بعد از چند ثانیه فهمیدم که به ظنشان من داماد عقد را به هم زدهام. برادرهای و...ی عروس هم مرا تا میخوردم زدند. از آن روز به بعد، اگر شما اثری از آن دوشیزهی مکرمه دیدید، من هم دیدم. به خاطر سابقهی بدم در زن گرفتن هم دیگر پدر هیچ دوشیزهی مکرمهای اجازهی خواستگاری نداد. من یار و همسر نگرفتم. زن و بچه ندارم، خودمم و و... .
حالا در زندگیام چیزی جز و...، سر جایش نیست. که آن هم سرجای خودش نیست. جای چندتا و بقیه و دیگران را گرفته است. یک واو و سه تا نقطه است ولی جای همه را گرفته است. حالا منم و... .
#داستانک