از نارِنج به جَرِد
جرد جان سلام
امیدوارم بابت دیرکردم در پاسخگویی زیاد غصه نخورده باشی. اینجا زمستان است. زمستان دست و پای آدم را سست میکند. حرکت را، تکلم را، کند میکند. میبینی؟ میخواهم کوتاهیام را گردن فصل بیاندازم؛ اما تو فریب نخور.
جرد عزیزم؛ همیشه به آدمهایی که حتی در زمستانهایشان هم سست نمیشوند، غبطه میخورم. غبطهخوردن یعنی... غبطهخوردن احساسی خفیفتر و سالمتر از حسادت است که آدمی را دگرگون میکند. احساسی که گاهی منتهی به حرصخوردن هم میشود. برایت واضح است که این احساس از کجا آب میخورد دیگر؟ از جای خالی چیزی در درون آدم.
جرد جان؛ دارد برف میبارد. امروز از خانه بیرون زدم تا کمی هوا بخورم. بله... بیرون را نمیتوان زد، هوا را هم نمیتوان خورد. منظورم این است که خانه را ترک کردم تا کمی قدم بزنم... یعنی تا کمی راه بروم. از منی که در این زمستان سرد از زمین و زمان میخورم، نخواه که چیزی را شرح بدهم. خودت تلاش کن که بفهمی.
امروز راه میرفتم و به منشأ زمستانها فکر میکردم. تو میدانی که زمستانهای آدم از کجا آب میخورند؟ از دریاها، از سامانههای بارشی. از ارتفاعات زیاد. آنان که دریاهای وسیعی دارند، آنان که در اوجها سکنا گزیدهاند، زمستانهای طولانی و سختی دارند. بیشتر از بقیه لیز میخورند.
جرد عزیزم؛ اگرچه زمستان سرد و سخت است؛ اما همین که میدانی همیشه سرد است خوب است، نه؟ من فکر میکنم آب و هوای جهان همیشه بهاریست. شنیدهای که؟ هوای بهار دزد است. ابر و آفتابش زود میگذرند و به ناگهان، جایشان را به هم میدهند. هیچ وقت گول هوای جهان را نخور. گول حال و هوای مرا هم نخور. همیشه مرا قسمتی از جهان ببین که ممکن است مانند تمام اقسام دیگرش با تو تا کند... یعنی با تو رفتار کند. اگرچه زمستانزیام؛ اما مرا بهار ببین. بیثبات، زودگذر و زیبا.
جرد جان؛ گاهی از صراحت گفتار خودم جا میخورم؛ اما ما باید بپذیریم که آدم از نازکترین، لطیفترین و آسمانیترین سمت عاطفهاش ضربه میخورد. عاطفهای که در زمستان شکنندهتر هم میشود. میدانم؛ هیچ کس دوست ندارد این گونه شکست بخورد. اما شکست سر سفرهی همه هست. مانند نان بلوط که در سفرهی کوهستاننشینان زمستانزی قحطیزده پیدا میشود. شکست، دردسترسترین خوراک قحطیزدگان است. قحطیزدگان نان، اندیشه و عاطفه. شاید این منصفانه نباشد؛ اما میدانی چه چیزی ناراحتم میکند؟ این که برخی شکست را هم از توبره میخورند، هم از آخور.
جرد عزیزم؛ از شکستن که بگذریم، جریان تنها بخش ثابت زندگیست. برای زیستن باید در حرکت بود. حتی در زمستان. باید از یخبندانها بگذری. ممکن است تلوتلو بخوری، سکندری بخوری، زمین بخوری؛ اما باید بروی، چون اگر در حرکت نباشی به زمین گرم میخوری.
جرد؛ کافیست از جایت جم بخوری، آدمها را، دور و برت را، خودت را خواهی شناخت. آن که راهی را میپیماید یک جنگجوست و کسی که میجنگد، ضربه میخورد، تیر میخورد، کتک میخورد. زخم برمیدارد و اگر به استخوان نرسیده باشد، زخمش جوش میخورد.
جرد جان؛ زمستانهای اینجا خطرناکاند. در زمستان باید بیشتر مراقب خودم باشم تا مادرم کمتر قرص بخورد. مادرم غمخوار من است. غمخوار میدانی یعنی چه؟ من هم نمیدانم؛ اما نشانههایش را میشناسم. معروفترینهایش اینها هستند؛ تلفن آدم زیاد زنگ میخورد. یا به آدم توصیه میشود مراقب خودش باشد تا چشم نخورد، سرما نخورد.
مادرم همیشه، مخصوصاً زمستانها خودش را به آب و آتش میزند تا آب توی دلم تکان نخورد. اما در دل من آتشی برپاست که جهانی را تکان داده است. با این وجود وانمود میکنم که آب از آب تکان نخورده است. میترسم، میترسم یک روز بو ببرد و یکه بخورد از این همه آتشپرستی و زمستانستیزیام.
جرد عزیزم؛ دیر و درازدامن پاسخت را دادم. امیدوارم مرا ببخشی. به خودت سخت نگیر، نمیخواهد تمامش را بفهمی. امیدوارم فقط همین یک جمله را بفهمی:
«زمستان است، مراقب باش سرما نخوری»