Смотреть в Telegram
این یارو چقدر کودن است چاره‌ای ندارم. من یک مجرمم باید هرطور شده کشور را ترک کنم. داشتم آبرومندانه زندگی‌ام را می‌کردم که یک دوست قدیمی پیدایش شد و پیشنهاد داد برویم دزدی. من هم قبول کردم. روز روشن با هم رفتیم خانه‌ی زن جوانی به نام شهلا. شهلا در را باز کرد و طوری با تعارفات و تشریفات ما را تحویل گرفت که انگار فامیل شوهرش هستیم. دوستم ظرفی را به شهلا داد و گفت: «اینو بگیر، زهر اژدها توشه، یه قطره‌ش رو بخور و بمیر تا ما با خیال راحت دزدی‌مونو بکنیم.» شهلا گفت: «تلخه آخه» دوستم گفت: «یه قاشق شکر توش حل کن شیرین می‌شه.» شهلا زهر را طبق دستور دوستم خورد و مرد. ما هم دار و ندارش را جمع کردیم تا برویم. ناگهان صدای چرخش کلید در قفل آمد و مردی با دست پر وارد شد. دوستم سریع رفت کیف و کیسه‌هایی که دست مرد بودد را گرفت. رو به من کرد و گفت: «اینا رو هم می‌بریم بیا بریم.» مرد هاج و واج به او نگاه کرد و گفت: «شما کدوم دوستای شهلایین؟» دوستم گفت: «دوستای دوران سربازیش.» مرد گفت: «شهلا که معاف شده بود، سربازی نرفت.» دوستم گفت: «خوب من دوست دوران قبل سربازیشم دیگه. اونی‌ام که معافش کرد.» مرد گفت: «آها، خدا خیرتون بده. نمی‌دونید چه لطف بزرگی کردید.» دوستم گفت: « چرا می‌دونم. راستی، ما شهلا رو کشتیم، تو الان عزاداری. بعدم برو کنار ما باید بریم.» من یک گوشه ایستاده بودم و با دهان نیمه‌باز به آن‌ها خیره شده بودم. با خودم فکر می‌کردم این یارو چرا این قدر کودن است. مرد گفت: « عمر دست خداست، شما وسیله‌این. اگه راهتون دوره خودم می‌رسونمتون.» دوستم گفت: «نه شما تازه از سرکار اومدی خسته‌ای، سوئیچ رو بده خودمون می‌ریم.» مرد سوئیچ ماشینش را به دوستم داد. از خانه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. به دوستم گفتم: «تو چه دزد ماهری هستی. چطور به همه‌ی حرفات گوش داد؟ البته شانسم باهامون یار بود. یارو شوت شوت بود. چه سرقت بی‌چالشی داشتیم.» گفت: «نه، چالش‌ از الان شروع می‌شه.» ناگهان صدای آژیر ماشین پلیس آمد. چند ماشین در تعقیب ما بودند. دوستم مثل خلافکارهای توی فیلم‌ها رانندگی می‌کرد. من هم به صندلی چشبیده بودم و لب نمی‌جنباندم. تا این که دوستم گفت: «نقشه اینه. تو با کیف و کیسه‌های شوهر شهلا از ماشین می‌پری پایین من با پولا و طلاها به مسیر ادامه می‌دم.» گفتم: «لباسام کثیف می‌شه آخه.» گفت: «خودتم به احتمال نود و نه و نیم درصد می‌میری. منم می‌افتم زندان، آخر عاقبت دزدی همینه دیگه. چه انتظاری داری؟ یا کشته می‌شی یا زندونی.» گفتم: «ترجیح می‌دم کشته بشم و از زندان بزرگ هستی آزاد بشم» گفت: «چه دزد فیلسوفی. معطل نکن دیگه. تو بپری پایین سرشون گرم می‌شه، من با پولا فرار می‌کنم.» به چشم‌هایش خیره شدم و گفتم: «به قول خواجه امیری تو باید از این پله بالا بری تو بالا نری من زمین می‌خورم خون من فرش راه تو بادا. برو رفیق.» بعد یک آهنگ حماسی پخش شد و با دوستم خداحافظی کردم. خداحافظی تلخی بود. از ماشین پریدم بیرون، سرم به سنگی خورد و از خواب پریدم. شک دارم دوستم گیر افتاده باشد. سرم را شیره مالید. من را با دوتا کیسه پیاز و سیب‌زمینی و یک کیف کارمندی راهی حقیقت کرد و خودش با پول‌ها فرار کرد. امیدوارم یکی بدتر از خودش سر راهش قرار بگیرد. خدا کند همه‌ی آن پول‌ها را خرج دوا دکتر کند. خدا کند از یک قرانش خیر نبیند نامرد. چقدر در خواب کودن بودم. خوب شد از ماشین پریدم پایین وگرنه اتفاقات بدتری می‌‌افتاد. چقدر در خوابم همه کودن بودند. شهلا، شهلا مرده است. کشته شده است. راهی هم برای دستگیری دوستم نیست. همین امروز فرداست که پلیس بیاید سراغم. من مظنون به قتلم. باید فرار کنم. باید کشور را ترک کنم. #داستانک
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств