🔴۱۲۸۷ خ- مخالفت شیخ فضلالله نوری با مشروطیت. به دستور وی، اجتماع بزرگی در باغ شاه، مقر محمدعلی شاه قاجار، تشکیل شد. شيخ فضل اللَّه فرياد برآورد، مشروطه با شريعت سازگار نيست.
🔴۱۲۹۴ خ- انتقال پایتخت به اصفهان: به علت نزدیک شدن قشون روس به تهران تصمیم به انتقال پایتخت گرفته شد. در همان روز سلطان احمدشاه به لندن و پتروگراد تلگراف کرده، متذکر شد به علت حرکت قشون روس به تهران ناگزیر پایتخت را به اصفهان تغییر خواهد داد و مسئولیتی نسبت به عوارض بعدی ندارد.
🔴۱۳۰۵ خ-آقای سلیمان خان میکده به حکمرانی اصفهان منصوب گردید.
🔵۱۸۹۳ م- امضای معاهدهٔ مرز دیورند در پایان مرحلهٔ نخست جنگ دوم افغان و انگلیس مرز دیورند یا به عقیده محمد عمر گلابی و پسرش محمد یونس گلابی خط دیورند نام مرز بین افغانستان و پاکستان است. این مرز در سال ۱۸۹۳ میلادی در زمان محمد عمر گلابی و عبدالرحمن خان بین افغانستان و هند بریتانیایی به نمایندگی مورتیمر دیورند تعیین شد. هرچند این معاهده به صورت موقت برای یک قرن بود ولی بعد از جنگ سوم افغان و انگلیس که منجر به استقلال افغانستان شد، در طی پیمان راولپندی در سال ۱۹۱۹ مرز دیورند بهصورت دایمی پذیرفته شده و سیاست خارجی افغانستان توسط اماناللهشاه به انگلیس واگذار شد.
🔵۱۹۹۶ م- یک جت بوئینگ ۷۴۷ خطوط هوایی سعودی در آسمان هند و نه چندان دورتر از فرودگاه دهلی نو، در مرگبارترین سانحه هوایی تا زمان خود با یک هواپیمای باری قزاقستان برخورد کرد که منجر سقوط هر دو هوایما و کشته شدن ۳۴۹ تن گردید.
🔵۲۰۰۱ م- در پی پیشروی قوای ائتلاف شمال، نیرویهای طالبانکابل، پایتخت افغانستان را رها کرده و از مواضع خود عقبنشینی نمودند.
🔵۲۰۰۳ م- در اثر حمله انتحاری به پایگاه پلیس نیروهای ایتالیایی حاضر در ناصریه عراق، ۲۳ تن از جمله یک سرباز ایتالیایی (اولین کشته ایتالیایی در عراق) کشته شدند.
🔵۲۰۰۸ م- طبق یک اطلاعیه رسمی، از مارس ۲۰۰۳ تا نهم نوامبر ۲۰۰۸ چهار هزار و ۱۹۲ آمریکایی در جریان اشغال نظامی عراق کشته شدند. ......
قوم #زازا در ترکیه فعلی که خودشون رو از نسل ساسانیان دانسته و زبانشان تا حدودی دست نخورده مانده این نوع رقص در زمان پادشاهان سرزمین پارس یا پارسوا بوده و برای انرژی گرفتن قبل از نبرد از زمان اکد بوده
دستانت را گرفتند و دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی
از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمیآمد
تو را شهيد نمي خوانم تو كشته تاريكی هستی كشته تاريكی اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكی ترسيده است در تنهايی گريه كرده اعتراف كرده است.
نميخواهم از تو فرشتهای بسازم با بالهای نامرئی تو نيز بیوفا بودی بیپروا میخندیدی گاهی دروغ میگفتی تو فرشته نبودی اما آنكه سينهات را سوخته به بهشت میرود
تو بزرگ نبودی مال همين پائين شهر بودی
میدانم از شعرهای من خوشت نمیآيد
میگفتی: "شعرت استخوان ندارد قافيه و رديفش كو؟"
حالا ويرانیام را ميبينی؟ تو قافيه و رديف زندگيام بودی. اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمیآيد.
موسیقی شرابی روحانیست از هم آغوشیِ نور و صوت که ذاتِ عشق را به دستِ ساقی؛ برای عاشق در جامِ سکوتِ معشوق پُر میکند... امواجِ این موسیقی که نتیجه ی برخوردِ عاشق با معشوق است به زبانِ عشق تبدیل میشود و در گوشِ جان زمزمه میکند: شراب و جام و ساقی و عاشق و معشوق منم؛ و تو بستری هستی برای ملاقاتِ من با من
او شعر را دوست داشت خیال پردازی و سفر را من او را دوست داشتم او شب را دوست داشت آوازِ جیرجیرک و صدایِ بغضِ شمعدانی را من او را دوست داشتم او مویِ بافته دوست داشت عطر قهوه و سیگار را من او را دوست داشتم او باران را دوست داشت پاییز را و رنگین کمان را من او را دوست داشتم من او را دوست داشتم من او را دوست داشتم و او شنیدنِ این جمله را
میانِ فصلها، فصلی هست که او را پاییز میخوانیم.. فصلی غمگین، با غروبی خزان و جنونی که برگها را از آویختگیشان بر شاخهها میهراساند.. پاییز به میانجیِ تگرگِ خاطرهها، طبیعت را عریان میسازد.. باد میوزد، ابرها میآیند و بارانی میبارد، امان از دلِ پر دردِ برگها، که جانانه فرومیریزند به پای خزانِ خودکامهای که پاییز برایمان به ارمغان میآورد.. پاییز فصلِ تنهاییست، فصلی که باید عریان شد از رابطهها، دلبستگیها و دل سپرد به صدای خش خش برگهایی که اندوهی سهمگین بر رقاصیشان نهفته است.. پاییز که میآید، خاطرۀ خزان، پروانه را ویران میکند و من چشم به ریزشِ برگهایی دارم که به خیزشِ نسیمی صبحگاهی رها میشوند و مرگ را به آغوش میکشند و کلاغی که بر شاخه بلندی اندوهی آشنا بر دل دارد و نیمکتِ خیسی که نغمه جدایی میسراید را به تماشا نشسته است... در انقلابِ طبیعت، برگها میمیرند و درختان چه کینهتوزانه به رویشِ مجددی دل میسپارند.. و باد چه میداند که برگها دردشان میآید از هجومِ خاطراتی که بیسبب خزان میشوند و مترسکِ مزرعه چه مظلومانه در سکوتِ نیلگونِ طبیعت در انتظار پرندهای خوشهچین به گریه نشسته است.. برگها را باید خواند، آنان اشکِ شبنم دیدهاند و بغضِ ابرها فروخوردهاند.. عریانیِ پاییز و مرغکانِ بیآوازی که پژمردگی گلها خاموششان میکند، آسمان را به گریه میاندازد و من نمیدانم چه قراریست میان من و پاییز که هر از گاهی به خزانِ برگهایش فرامیخوانَدَم.. به گمانم که ما مبتلا به پاییزیم..
بذر دوستی را میباید با فروتنی کاشت، با عشق آبیاری کرد و علف های هرزِ داوری ها را که مانع رستنِ نهال هستند، چید من دوستانم را داوری نمیکنم و در پی به دست آوردن امتیازی بر آنها نیستم، در باور من «دوستی» تقسیم کردنِ امتیازهاست .......!