#یاعلیمابذاتالصدور#قسمت_هفتم🌻#یکسومسوم ۲ مهر ۱۳۵۹
حول و حوش ساعت ۵ و نیم صبح
_قاسمِ ترسوی احمق! تو
یک ترسوی احمقی...
یک ترسوی احمق...
از خواب می پرم. هنوز صدای نکره توی گوشم زنگ می زند. نفس نفس می زنم. خودم را توی اتاق می بینم.
آقا مرتضی، آقا ایوب و جلال با اصرار آقاجان مانده اند.
یکه می خورم؛ آقاجان توی همین اتاق کنار سجاده خوابش برده. ننه بالای سرش نشسته و نگاهش می کند. پس آقاجان قضیه را به ننه گفته. فردا اعزام دارند. جعفر هم با آن ها می رود.
از دیروز که از زیر زمین بیرون آمده ام حالم گرفته است. حتی دیشب که توی رادیو گفتند امام خمینی صحبتی کرده اند و برای جنگ دستوراتی داده اند، حتی دیشب که مدام خبر های خوشحال کننده می رسید، ایران عکس العمل خوبی نشان داده بود، حتی موقعی که گفتند صدام گفته
یک هفته دیگر توی تهرانیم و همه خونمان به جوش آمد.... در تک تک این لحظه ها حالم سر جایش نیامد.
جواب شوخی های آقا ایوب را با لبخند محوی می دادم. آقاجان با مِهر و آقا مرتضی با واکاوی نگاهم می کردند. جواد هم چشم هایش سرخ بود. دست و پایش دست و بالش را شکسته وگرنه از بقیه جلوتر می رفت. جلال هم خیلی ساکت و سر به زیر است. وقتی از جواد شنیدم پدرش ساواکی بوده کم مانده بود سکته کنم.
ننه دستی به زیر چشمش می کشد و بعد همان را روی صورت آقاجان می گذارد. زیر لب چیزی می خواند.
رویم را به سمت دیوار می کنم. ۱۵ سال به بالا را اعزام می کنند و من نمی توانم بروم. اما چرا از این بابت خوشحالم؟!
دیروز آقاجان از من خواست حواسم به خانه و زندگی باشد. گفت مردی برای خودم شده ام. حواسم باشد آب توی دل ننه و خواهرم تکان نخورد. مخصوصا حالا که جواد چپرچلاق شده. نگفتم که چه طور تنهایی جواد را ببرم تا قضای حاجت کند، یا چه طور توی محل هوای همسایه ها را داشته باشم، یا حواسم به مغازه هم باشد، به ننه و راحله هم باشد و به جواد...
تا حالا این همه کار نداشتم. تازه مدرسه ام هم هست. اصلا چرا من نمی توانم بروم جبهه؟
اما آن جا خون راه می افتد. زخم
یک نفر را بببینم حالم بد می شود. شاید حق با آن صدای نکره است.
نکند جدی جدی می ترسم؟
✨✨✨✨✨✨✨✨🆔 @saramadane_isar