#یاحکیمویاعلیم#قسمت_اول🌻۳۱ شهریور ۱۳۵۹
حول و حوش ساعت ۱۰ صبح
از صبح در به در دنبال هندوانه می گردم.
فصلش دارد تمام می شود اما چه کنم که ننه گوشم را پیچانده و گفته:" بدون هندونه خونه نیای قاسم!"
خودش که اهل هندوانه نبود. برای راحله میخواست؛ خواهر بزرگم. اصلا از اولش هم راحله را بیشتر از من دوست داشتند!
چند وقتی است که مدام حالش بد می شود ولی ننه و آقاجان خیلی خوشحال اند و هی قربان صدقه اش می روند. اما من که نگاهش می کنم تا بناگوش سرخ میشود عین انار!
شوهرش معلوم نیست دارد چه کار میکند که هی راحله را می آورد خانه ی ما.
مثلا همین امروز تا از مشهد رسیده اند زنش را آورده خانه ی ما گذاشته و رفته! بعد من باید برای خانم بروم هندوانه بخرم!
آن هم با این دوچرخه ی زهوار در رفته ای که دارم.
پوفی می کشم. اصلا داماد جماعت به درد نمیخورد؛ آن از قبلِ انقلاب که کارش دو سه بار به ساواک کشیده بود و دندان هایش را شکسته بودند و یک بار هم آنقدر کتک خورده بود به یک تکه گوشت متحرک می مانست، این هم بعدِ انقلاب.
۲۲ بهمن گفتیم خدا را شکر حداقل این داماد ما می نشیند سر زندگی اش! ولی از فردایش که گفتند حزب دموکرات به پادگان مهاباد حمله کرده دوباره شروع شد... بعد...
آخ جان هندوانه!
آمدم کنار گاری پر هندوانه ترمز بگیرم که طبق معمول نشد و محکم خوردم به جعبه های چوبی کنار گاری و دنگ!!!
_آآآآخ ننه قاسمت عیبناک شد!
لنگ لنگان، با شلواری که
قسمت زانویش پاره شده و دست به دوچرخه با مشمای پارچه ای چهل تکه ی ننه -که هندوانه ی پردردسر را توی آن گذاشتم- به سمت خانه می روم.
اینجا محله ی ماست.
کوچه ی شهید نجفی که پسر ملوک خانم همسایه دیوار به دیوارمان است.
بچه ها توی کوچه با توپ پلاستیکی دولایه بازی می کنند و سر و صداشان بلند است.
با صدای سوتی سرم را بالا می گیرم و جعفر را می بینم که بالای بام خانه شان کفتر سفیدی به دست گرفته و صورت آفتاب سوخته اش با آن نیش باز و لپ های گل انداخته دیدنی شده!
با کوفتگی دستی بلند میکنم و سلام و علیک می کنیم.
بالاخره می رسم خانه.
در مثل همیشه باز است؛ هولش میدهم و با نیمچه نیرویی که برایم مانده دوچرخه را از درگاه رد می کنم. قبل از اینکه پرده ی جلوی در حیاط را کنار بزنم، صدایم را کلفت می کنم و بلند می گویم:
_یاالله، یاالله.
تا بخواهم بیایم تو جاروی ننه از پشت پرده به کمرم می خورد:
_بیا تو ذلیل نشده. رفتی از زمین هندونه بِکنی که انقدر دیر اومدی؟ دم اذونه.
ماشاء الله ضرب شستش به خودِ خانم جان خدابیامرز رفته. سلام می کنم و جواب زیر لبی اش را می شنوم.
مشما را از دستم می قاپد. هندوانه را توی حوض می اندازد. جای ضربه را می مالم و قربان صدقه اش می روم که چادر را دور کمرش پیچیده و پری از آن را به دندان گرفته.
_ قاسم ننه! راحله خوابیده. سر و صدا نکنی. بیدار شد براش هندونه رو کن ببر بخوره. من برم خونه ی ملوک خانوم یکم براش شیرینی ببرم حالش رو بپرسم میام. دیشبم مولودی نیومد بنده خدا.
چشمی می گویم و می رود.
دوچرخه را به دیوار تکیه می دهم. می آیم لب حوض و دست و صورتم را می شویم. دلم فشرده شده. پسر ملوک خانم دوست دامادمان بود. با هم رفته بودند کردستان.
یک روز دیدم آقاجان و دامادمان کله هایشان را چسبانده اند بهم و چیزی می گویند. یواشکی رفتند زیرزمین و من هم رفتم فضولی. دیدم که
اول دامادمان به گریه افتاد و بعد هم آقاجان؛ تا آمدم بفهمم چه شده ننه نیشگونم گرفت و مجبور شدم برگردم توی خانه.
بعدش آقاجان رفت سراغ شوهر ملوک خانم و آن شب صدای گریه از خانه شان قطع نمی شد. پسرشان شهید شده بود. بعد ها فهمیدم کومله ها سرش را بریده بودند و با خودشان برده بودند...شهید محمود نجفی. زن و مرد بیچاره یک شبه موهایشان سفید شد.
درد بدنم را فراموش کردم!
کفش هایم را در می آورم و مرتب جفت می کنم کنار قاب در و با یک "یااللهِ" دیگر جهت احتیاط وارد می شوم.
#بهمناسبتهفتهیدفاعمقدس✨✨✨✨✨✨✨✨🆔@saramadane_isar