Смотреть в Telegram
#یا‌دلیل‌من‌لا‌دلیل‌له #قسمت_هفتم🌻 #یک‌سوم‌اول مهمان ها بعد از خوردن آبگوشت چرب و سنگین، یکی یکی خداحافظی می کنند و با آرزوی سلامتی برای جواد می روند. ‌ دو سه نفر از جوان های محل کمی بیشتر طول می دهند و حالا که بزرگتر ها رفته اند، خزیده اند کنار جواد و درباره ی اعزام ازش می پرسند. طفلک جواد، از صبح که اولین مهمان آمد تا حالا به نشانه ی ادب جمع و جور نشسته و حتما پایش اذیت شده. جعفر و آن سه تای دیگر ، آقا ایوب و آقا مرتضی و جوان گمنام، هم دارند با هم حرف می زنند و گاهی وسط صحبت هایشان جواد را مخاطب قرار می دهند. سینی را روی زمین می گذارم. بشقاب های سبزی را که حالا خالی شده روی هم می گذارم. کنارش توی سینی ظرف های نیمه ترشی بادمجان ننه را می گذارم. چند بار به اول و آخر سفره می روم و بر می گردم و خم می شوم تا کامل جمع شان کنم. سینی را با بسم الله بلند می کنم. در را با پایم به کنار هول می دهم و بیرون می روم. همزمان که با یاالله داخل آشپزخانه می شوم، سعی می کنم فقط نگاهم به جلوی پایم باشد که به سختی از کنار سینی می بینم. راحله جلو می آید: _ دستت درد نکنه داداش. می گم... جواد آقا هم چیزی تونست بخوره؟ رک و راست می گویم: _ مگه گذاشتن چیزی بخوره؟ از صبح هی ازش سوال می پرسن بیچاره همش داره جواب میده. خواهر جواد از سمت راستم می گوید: _ راحله جان برو اون کاسه رو براش ببر. الان دیگه مهمونا رفتن جز جواد و حاج آقا کسی توی اتاق نیست. ما هم الان میایم کمک قاسم آقا تا سفره رو جمع کنیم و ظرفا رو بشوریم. راحله نگاهم می کند که می گویم: _هنوز چند نفری هستن. برم ببینم میام خبر میدم. به اتاق که بر می گردم فقط جعفر مانده و آن سه نفر جدید. آقاجان هنوز دم در است. کنار جواد می نشینم. آرام می گوید: _ قاسم جان! حسم بهم می گه الان راحله داره با ظرف آبگوشت میاد اینجا به زور به خوردم بده. نکنه بهش گفتی من نخوردم؟! خنده ام می گیرد. سرش را آرام می زند روی بالش: _ بیچاره شدم... نیم خیز می شوم که جواد یکی از بالش ها را بر می دارد و به سمت آقا ایوب پرتاپ می کند: _ ایوب پاشو برو ظرفا رو بشور دیگه. آقا ایوب با افسوس سری تکان می دهد: _ امیدوار بودم بعد از این همه زخم و خراش آدم شده باشی جواد. مرتضی خان ببین سوگلی ت رو. آقا مرتضی عبایش را در می آورد و با آرامش تا می زند‌. بعد هم عمامه اش را بر می دارد و روی عبا می گذارد. بلند می شود و آستین های لباده ی سفیدش را بالا می زند: _ آقا قاسم! میدونی من چند وقته ظرف نشستم؟! با تعجب نگاهش می کنم. محکم می زند پشت آقا ایوب: _ ایوب پاشو دیگه. #به‌مناسبت‌هفته‌ی‌دفاع‌مقدس @saramadane_isar
Telegram Center
Telegram Center
Канал