ملالی نیست جز دوری شما
-
ما بچه محل بودیم. بچهمحلِ وکیلآبادنشین نه ها!
بستِ پایین، تهِ کوچه عباسقلیخان مینشستیم. اذون میدادن دو دقّهی بعد وسط صحن بودیم...
برنج را دم دادم. نمک خورشت را چشیدم. قبل از این که کسی صدایم بزند، نشستم پای نوشتن.
از تو نوشتم؛ قبل از اینکه حباب خاطرههایم در حافظه بترکند.
آخرین باری که برای دیدنت آمدیم، نیمهشب بود. من بودم و مهدی. بچهها را نیاوردیم.
مهدی پشت فرمان خواب بود؛ برای راستهی وکیلآباد، ساعت ۲ صبح، زیاد مشکلی پیش نمیآمد. چانهام به گردن چسبیده بود و تخم چشمم به ابروها. خیابان را میپاییدم. پلکم که خسته میشد، میبستم. باز که میکردم، ۵ کیلومتر طول میکشید. ماشین "
عزیزدلم زلیخا" میخواند و من از این عدم تناسب، خندهی بیجان خوابآلودی میکردم.
حالا، هربار که گوش میکنمش، یاد تو میافتم.
یادت هست بچه که بودیم، هروقت دلمان میگرفت، میآمدیم پیشِ تو؟
شلوغی دور و برت را نگاه میکردم و اشکم میریخت. یکبار، یک زنِ هندی به من اشاره کرد و به مادرم گفت: «غم داره.»
اطرافت ولوله بود و من میدیدم که انگار همهی آدمهای آنجا غم دارند. حتی یکبار که اشک برادرم را از پشت شیشه دیدم، یکه خوردم.
شبهای تابستان روی فرشهای حیاطت نماز جماعت میخواندیم. در سکوت رکعت اول و دوم، صدای ریسهها چه شیرین بود؛ وقتی باد تکانشان میداد و آرام میزدشان به کاشیها.
ظهرها، اذان مرحوم آقاتی در هوای داغ پخش میشد. روی فرشهای تفتدیده سرپنجه راه میرفتیم تا کف پامان نسوزد. مُهری برمیداشتیم و با کف دست خنکاش میکردیم و به سایه پناه میبردیم.
زمستانها هم فرشهای ورودی خانهات یخ میزد و ما باز سرپنجه راه میرفتیم.
قالیِ سنگینِ آویزان از در را کنار میزدیم و گرما بغلمان میکرد.
حالا من در این روز، اینجا که از تو دورم، خاطرههایم را دور خودم چیدم. دلم با حرفهایی مثل «آقا نطلبیده» خراش میخورد.
این حرفها چیست دیگر؟ ما بچه محل بودیم. خیلی نزدیک. بستِ پایین خیابان. اول اذان از درِ خانه میزدیم بیرون و آخرِ اذان در صحن، صف میبستیم.
🗓۱۴ شهریور ۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note