Смотреть в Telegram
#پانصد_و_سی_و_یک امیرعلی جلوتر میرفت و نسیم هم خم شده به دنبالش دستش را روی سنگ ها میگرفت و رو به جلو پیش میرفت..امیرعلی نمیخواست باور کند وضعیت قلبش به حدی وخیم است که وقتش رسیده تا از آن چوب استفاده کند پس بندِ گوشه کاورِ چادر کرد..بالای سنگ رسیده بودند و نیمی  از راه طی شده بود که عاقبت خوابالود بودنِ نسیم کار دستش داد و پایش روی سنگ سر خورد و همان طور که رو به عقب پرت میشد هوشیار شد و جیغش بالا رفت، امیرعلی که از جیغِ او به عقب برمیگشت انتهای چوب گوشه چشم راست نسیم و پیشانی اش را به شدت خراش داد و از درد چهره اش در هم رفت؛ با برگشتنِ امیرعلی به لطفِ طنابی که بندِ کمرهایشان بود و فاصله کمی که امیرعلی برای شان در نظر گرفته بود نسیم بی آن که بخواهد باحرکت طناب پشت به امیرعلی برگشت و و راهی که طی کرده بود جلوی چشمانش قرار گرفت،قبل از آن که پایین کشیده شود و امیرعلی هم پشت سرش؛ دست های مردانه پشتِ سری دور کمرش حلقه شد و او را بالا کشید..زیر نور ماه پلک بست امیرعلی و نفسِ حبس شده اش را بیرون داد و بوسه ای روی از روی کلاه روی سرش نشاند..دیگر به جایی رسیده بود که نباید میرید..نسیم راست میگفت..همیشه قرار بود هیچ اتفاقی نیوفتد و همیشه خدا هم می افتاد ..دستش را روی کمر نسیم به حرکت در آورد و حینی که دستانش را روی بدنش بالا می کشید او را بالا تر کشید و پاهای آویزانِ نسیم جمع شد.. موقعیتش به حدی وحشتناک بود و نوکِ سنگ تیز و نازک، که اگر نسیم ذره ای رویش سنگینی میکرد از آن طرف پشت به زمین می افتادند آن سه  متر را غلت زنان..نسیم خشک شده بود ..حتی نفس هم نمی کشید لب هایش همان طور باز مانده خشک شده بود از ترس و سرما و فقط دو مروارید میان شان میدرخشید.. عامرانه او را کنار خودش نگه داشت..حتی در این شرایط سخت درست همانطور که راشا گفته بود مثل یک عوسک چینی با او رفتار میکرد ..مگر متوانست غیر از آن هم رفتار کند با دختری که از دل و جان عاشقش بود و دخترک آن طور پای او مانده بود؟ چوب را دستِ چپِ خودش گرفت و دست راستش را دور بازوی نسیم حلقه کرد تا اگر سنیگنی کرد رویش، هر دو باهم نقش زمین نشوند .. _ قدمای کوچیک بردار و آروم بیا پایین.. آن سه متر باقی مانده از این طرفِ سنگ را که باهم طی کردند امیرعلی نفسش را بیرون داد..نفهمید اصلا کی حلقه بازوهای شان از هم گسسته شد که نسیم عقب ماند؟ کلافه به عقب برگشت و چند قدم بلند سمت او برداشت بازویش را گرفت و تکانش داد _نسیم؟میخوای یه گرگ دیگه بیاد سر وقت مون ؟ نسیم به یکباره چشم هایش را گشاد کرد و لب زد .. _ هــا؟نه نه توجه امیرعلی به پیشانی گلگونش که جلب شد دست رویش گذاشت،در آن سرما و بدنی که به شدت ملرزید کوره داغ بود.. _ میسوزی نسیم بی توجه به او با "گرگی" که تلنگر زده بود به گوش ها و خوابش ،بی آن که کلمه ای بر زبان براند جلوتر از او راه افتاد چنان قدم های تندی برمیداشت و سنکندری میخورد در آن وضعیت از ترس، که امیرعلی همان جا ایستاده بود و خنده اش می آمد به اداهای او،خنده ای که ته آن یک بغضِ تلخ بود ..پشتش راه افتاد به یکباره دید که نسیم ایستاد و درست مثل کتانی هایش از جلوی چشمانش نادید شد قامتِ دخترتنه اش.. فریاد نسیم گفتنش کنار کوه ها پیچید و سمتش دوید؛ نقش زمین شده بود او را سمت خودش برگرداند ..شب به پایان نمیرسید؟دست انداخت زیر زانوانش و یک دستش را زیر کتفش و او را روی بازوهایی که سعی میکرد تمام توانش در آن ها و قدم هایش جمع شود او را بلند کرد ،به راستی که جز قدم های نیمه جان و بازوهایش دیگر حتی کمرش هم جانی برای صاف شدن نداشت،بوسه ای از روی کلاه،حوالیِ پیشانیِ گلگونِ نسیم زد زد و راه افتاد روی لپ هایش انگار دو سبِ سرخ کار گذاشته بودند.. یک سبزی چشمانِ امیرعلی را زد..چه بود؟پرچمِ امازاده؟امام زاده ای که در آن این شب دراز را صبح کنند و در میان سیاهی سپیدی؟چشم هایش به شدت متوهم شده بودند،چشم ریز کرد و جلوتر رفت.. یک تابلوی سبز با نوشته های سفید چه میتوانست باشد جز .. جز.. فقط پنج کیلومتر مانده بود.. پنج کیلومتر،فقط .. پنج کیلومتر تا بندرانزلی ..!
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств