🔹 گریهٔ شبلی...
حکایت چنانکه شنیدم که شیخالشیوخ شبلی «رحمهالله» در مسجدی رفت که دو رکعت نماز کند و زمانی بیاساید. اندر آن مسجد کودکان به کُتّاب بودند و وقتِ نان خوردن کودکان بود، نان همیخوردند. باتفاق دو کودک نزدیک شبلی «رحمهالله» نشسته بودند: یکی پسرِ منعمی بود و دیگر پسرِ درویشی و در زنبیل این پسرِ منعم مگر پارهای حلوا بود و در زنبیل این پسرِ درویش نان خشک بود. پارهای این پسرِ منعم حلوا همیخورد و این پسرکِ درویش ازو همیخواست. آن کودک این را همیگفت که: «اگر خواهی پارهای به تو دهم تو سگ من باش» و او گفتی: «من سگ توام.» پسر منعم گفت: «پس بانگ سگ کن.» آن بیچاره بانگ بکردی، وی پارهای حلوا بدو دادی. باز دیگرباره بانگِ دیگر بکردی و پارهای دیگر بستدی. همچنین بانگ همیکرد و حلوا همی ستد. شبلی درویشان همینگریست و میگریست. مریدان پرسیدند که: «ای شیخ! چه رسیدت که گریان شدی؟» گفت: «نگه کنید که قانعی و طامعی به مردم چه رساند. اگر چنان بودی که آن کودک بدان نانِ تهی قناعت کردی و طمع از حلوای او برداشتی وی را سگِ همچون خویشتنی، نه بایستی بود.» پس اگر زاهد باشی و اگر فاسق، بسندکار باش و قانع تا بزرگتر و بیباکتر در جهان تو باشی.
#عنصرالمعالی_کیکاووس#قابوسنامه#غلامحسین_یوسفیانتشارات علمی و فرهنگی
صفحات ۲۶۱ و ۲۶۲.
@salehkahani