Смотреть в Telegram
پتوی بنفش گفت: می‌دانی کِی سایه‌ی تنهایی بیش از هر وقت دیگری سنگینی‌اش حس می‌شود؟ گفتم: کِی؟ گفت: وقتی در پشت پنجره‌‌ی قندیل بسته، کسی جز پتوی بنفشت تو را در آغوش نمی‌گیرد. تا بحال سرمایی بوده که به جای الیاف پتو، با آتش آغوشی برایت گرم شود؟ نُه ده سال داشتم‌. خودم را در کوهِ برف‌ها غلطانده و سُرانده بودم. دستانم از شدت سرما بی‌حس و بی‌حرکت مانده بود. پدرم زیپ کاپشنش را پایین کشید و دستان فلج شده‌ام را بر پوستِ گرمش چسباند. من در کاپشنش مثل بچه‌ گربه‌ای پوشانده شدم. می‌فهمیدم که پوستش، چطور گرمایش را به من می‌داد و سرمای دستان مرا بدون مکث می‌مکید. او شاید آخرین آغوشی بود که در یک زمستان سگ‌کش به خود دیدم. آغوشی که مهرش، توانست سال‌ها به سایه‌های تنهاییِ سردم بتابد. پس گفتم: کسی چه می‌داند شاید پتوی کبود، تنهاتر از ما باشد. ساحل خسروی ➡️@sahelshkh #یادداشت_های_من
Telegram Center
Telegram Center
Канал