زمانی نمانده تا لحظه پر کشیدنت انگار در دلم رخت میشورند...
✍زمانی
که برای خداحافظی آمده بودی همدان چه می دانستم
که آخرین دیدارمان است...
مثل همیشه می خندیدی و قربان صدقه مادر و پدرمیرفتی! یادت می آید محمد؟؟
🔻مادر در حالی
که قرآن را در دست
دارد خم شده و پیشانی ات را بوسه میزند، دست دیگرش را دور گردنت حلقه کرده و با بغض همیشگی می گوید: برو محمدم! خدا پشت و پناهت مادر، مراقب خودت باش! به خدا سپردمت.
😔با شنیدن صدای لرزان مادر، خودت را از آغوشش جدا می کنی و با خنده های بلند می خوانی:
عه مامان؟؟ باز شروع شد؟؟ لپان گل انداخته ات را روی صورت مادر می گزاری و بوسه از رخسارش می گیری و می گویی:
مارو باش گفتیم بیایم خداحافظی کنیم و با دیدن مامانمون دلی از عزا در بیاریم، نگو شدیم آینه ی دق واسه شما...
😕😞مادر درحالی
که اشکش را با گوشه چادرش می گیرد، یک دل سیر نگاهت میکند و لبخند بر لبانش نقش می بندد..
می خندی و بلند می خوانی:
آ باریک الله مامان جونم
😘بخند قربون اون خندهات بره محمدت..
جون خودم، لب مرز دلتنگ هیچکس و هیچ چیز نشم دلتنگ خندهای خوشگلت میشم مامانی..
😉نگاهت به نگاهم خیره میشود
تار می بینمت...! رخ ماهت در الماس نگاهم منعکس شده، به لرزه می افتد و گونه ام را نمناک میکند.
🔻سرت را پایین می اندازی و تنها یک کلام:
آبجی خانوم نگو
که می خوای گریه کنی
که دلم می گیره ها...رو میکنی سمت پدر و آرام می گویی: "پدر جون! شما بیا ثابت کن پسرت بادمجون بم تشریف داره، میره و سالم برمی گرده.."
پدر در جواب حرف هایت سکوت می کند و تنها با نگاهی غم بار جوابت را می دهد
که آره محمدم، آره بری برمیگردی..
😔☝️اما پدر نیز فهمیده
که این سفرت همانند سفرهای پیشین نیست، بوی شهادتت شامه ی پدر را عطرآگین کرده و از آنجایی پدر ستون خانواده است حرف را عوض می کند و می گوید محمد؟؟ همچی خوبه بابا؟؟ چیزی کم و کسری نداری؟؟
🔻این لحظه مادر را مقابل درب می بینم
که زینب گونه ایستاده و سینی بدرقه اش، در دستش جلوه گری می کند،بیا محمدم،بیا مادر..بیا پاره تنم...بیا قربونت برم..بیا از زیر قرآن رد شو
👈رد میشوی و قرآن را باز می کنی
نمیدانم چه سوره ای آمده ...
فقط زمزمه ای کوتاه از لبانت منتشر میشود:
🔸بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایها الذین آمنوا و عملوا الصالحات..
🔸✍همین چند کلام را هم لب خوانی کردم
قرآن را می بندی، پلک هایت را برهم می نهی... نفسم در سینه حبس میشود.. چشمانت را گشوده و خنده ای تحویل پدر می دهی!
🔻می نشینی، بند پوتین هایت را می بندی،بلند میشوی و چند کلامی کوتاه از
تو برای همیشه در دلم حک میشود:
_باز هم مثل همیشه,حرف های تکراری
☺️_حلالم کنید,دیگه سفارش نکنمااا
😉_داداشی! بعد من، شما مرد خونه ای
✌️_آبجی کوچیکه! مامان تنها نمونه ها
😌دستان مهربانت را تا ابد بالا می بری و تنها یک جمله :
خداحافظ
✋ یاعلی
✋👈دستانی
که قرار بود یک روز عصای پیری پدر باشد و سنگ صبوری مادر،همان بند بند انگشتانی
که هستی برادر بود و تکیه گاه خواهر...!
🥀 شد جدا
🥀سه روز مقابل آفتاب، پیکر نازنینت بر زمین ماند و لب تشنه جان دادی... جان دادی تا جان برادر و خواهر هموطنت در امان باشد..
✍به چنین برادری می بالم
و با خود مرور می کنم عاشورا را...
می خوانم زیر لب؛ امان از دل زینب..
🔻نبودم کنار پیکرت تا بخوانم اشعار را..
او می دوید و من می دویدم
او می نشست و من می نشستم
او می کشید و من می کشیدم
او می برید و من می بریدم...
😭#انیاحبهرچهکهداردهوایتو...
#شهیدمحمدغفاری 💚@saberin_shahid_ghafari