Смотреть в Telegram
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت سی_و_سوم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه. ...................................................... _هوم؟ یاسمین_ هوم و.....  بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا.  صبح زود زنگ زدی  آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون.  _ کجا؟ یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.  بای وای . اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.  اگرم نرم که..... بیخیال  بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه هرزه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن.  فقط باید بعدا  میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.  سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در.  دقیقا همزمان   با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.  نجمه_ این چیه؟ _ چی؟ نجمه_ عاشق شدی؟ _ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟ یاسمین _ فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده. _ ببند بابا.  حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟ شقایق_ خب حالا حرف نزن بیا بالا. یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود.  طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن.  دقیقا تیپ قبلی خودم.  نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد. شقایق_ خب حالا بتعریف. _ چیرو؟ شقایق_ قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره.  دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟ یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟ _اره.  راهنمایی های اونه.  و واقعا هم به نظرم درسته.  تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد  ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن . نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟ _ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا  و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من  و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا نجمه_ موافقم . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک آب و آتش بودم.  وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود.  یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.... نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا.  _ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا.  خسته شدم. شقایق _ ضدحال.  چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم. _ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.  دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی  لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟ فاطمه_ سلام خانوم.  خوبی؟؟؟ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم.  به خوبیت.  حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟ فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه.  کلاس خوبیه. _نه بابا.  بیخیال.  حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم.  فعلا.... _ بای _یاعلی.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درقلب من انگار کسی جای تورا یافت  اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سوم #ح_سادات_کاظمی #کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد #نظر_فراموش_نشه
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств