📬📬📬📬براردو شخصیتی در رمان'' فونتامارا '' که یک انقلابیِ شاد و سرِ حال است، از ظلمِ فئودالها به تنگ آمده است. مثلِ همیشه در چنین موقعیتی فیالفور، یکی دو تا ایدئولوگ و مصلح دورش را میگیرند و از او میخواهند که سعی کند تا کار کند و با کارش مبارزه کند و در عینِ حال این مصلحان با '' کوستانتسا'' یکی از فئودالهای خوشقلب گفتمان میکنند تا او هم راضی میشود که یک تکه زمین به براردو بدهد.
کوستانتسا عاقبت بعد از گفتمانهای بسیار، دلش برای براردو که از بیزمینی به تنگ آمده بود، سوخت و زمینی بالای تپه به او داد تا آنجا زراعت کند. براردو با جدیت به زراعت پرداخت. سرخوش از این که در زمین خودش میکارد.
اما متاسفانه به محضِ این که اولین باران بارید، سیلآب، محصولِ ذرتِ او را برداشت و به سمتِ تهِ دره و زمینهای اربابی برد. یعنی چهار قلم محصولِ براردوی فقیر که پایش یک فصل مجاهدت کرده بود، ریخت وسطِ دریای محصولِ کوستانتسای فئودال!
حالا حکایتِ دانشگاههای ما هم همین گونه است.
خیال کردهایم که در زمین خودمان دانشگاه ساختهایم و نیرو میپرورانیم و آیندهسازان ، مملکت را زیر و زبر میکنند و انقلابِ فرهنگی و توسعهی علمی و مشتی محکم... ،اما دیدیم که اولین سوراخِ پذیرش که باز شد، بهترین نیروهایمان ظرفِ سه سوت کندند و رفتند و به قولِ متواتر فرار کردند... اصلا فراری در کار نیست. فرار از کجا به کجا؟ جهانِ سوم موظف است تا مقطعِ کارشناسی، برای جهانِ اول نیرو تربیت کند، ارشد و دکترایش را هم شاید بعدتر به برنامهمان اضافه کنند! بعد حضراتِ از ما بهتران خودشان دست به گزینش و انتخاب میزنند و چاق و چلهها را سوا میکنند. به همین راحتی. ما خیال میکنیم که صاحب دانشگاه شدهایم، دانشگاه ما ارتباطی به کشور ما ندارد .
دانشگاههای ما شعباتی از دانشگاههای اروپا و امریکا هستند.
اما شعبههایی بد...
ما در زمینِ خودمان میکاریم، اما زمین بالای تپه... و به عبارتِ اصح و ادق، در زمینِ آنها!
#قسمت_آخر#نشت_نشا 📚#رضا_امیرخانی ✍ #پست_ساعت_صفر 🕛🆔 @Rishsefida