عروس نوروز، عبوس نمینشیند تا بر دیگران فرمان براند. فرمان او، ترانه است؛ بوی گل و نسترن است؛ دیدار و خندیدن و نوشیدن است. نوروز، نه حکمت میبافد، نه از عرفان میلافد و نه چون معلمان دروغین، چوب تنبیه به دست میگیرد. به تو خنده و شادی میآموزد، تا دریچههای دل و روحت را به سوی معنای زندگی بگشایی. در ترازوی نوروز، هر که شادتر است، انسانتر است؛ نوروز، همه را سزاوار زیستن و خندیدن میداند، حتی دشمنان بیمرامش را. ملتی که نوروز دارد، زندگی را و طبیعت را و دیدار و خندیدن و شاد زیستن را میفهمد.
امسال، عید فطر، زیر قبةالخضراء، بر سر مزار مولانا بودم. آسمان قونیه، ابری بود؛ اما از باران خبری نبود. مولوی در محاصرهٔ هزاران توریست بلژیکی و آلمانی و فرانسوی و هلندی و انگلیسی و ژاپنی چشم به آسمان داشت که شاید ببارد. نبارید. اولین بار که مثنوی را ختم کردم، تصویری که از مولوی در ذهنم نقش بست، چهرة مردی بود که همواره در گلو بغض داشت و پشت پردههای چشمش، دریای اشک بیتابی میکرد. او همیشه منقلب بود و آنان که این حالت را میدانند، میدانند که صدای گنجشک و رقص گل در دست باد، چه بهانههای خوبی است برای گریستن و از همه چیز گریختن. هر چیزی در این دنیا، میتوانست او را مثل مادرِ فرزندمرده بگریاند؛ از صدای مرد دورهگردی که جنسش را فریاد میکرد تا عرقی که بر پیشانی جوانک رُبابنواز مینشست تا بیقراری گنجشکان و تا امیدواری مرد فقیری که به مصر رفته بود تا گنج بیابد. او جز در دیوان شمس، گریبان به دست گریه نمیسپارد. در مثنوی، سرش را به حکمت و حکایت گرم میکند تا مبادا آن آفتاب از سوی دیگر بدرّاند حجاب. اما آنگاه که سجادهنشین با وقار قونيه هوس میکند بازیچهٔ کودکان شهر شود، برمیخیزد و غزلخوان و دستافشان، میان سایههای چسبیده به زمین میچرخد و از مسجد به بازار میرود و از آنجا به خیابان و از خیابان به سوی تپهٔ کیقباد و از بالای تپه به میان مردم شهر و سپس در ازدحام نفسهای گرم و گریان رفیقان مینشیند و میخندد و میخواند: گریه بُدم خنده شدم مرده بُدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم هوای قونیه، ابری بود و بر سر مزار مولوی دستار عثمانی گذاشته بودند و آنجا لیرههای منقش به تندیس آتاترک، خدایی میکردند. قونیه! شگفتدیاری است این شهر ترکنشین. آنجا مولوی قدیسی مرموز است و خانقاهش موزه و زائرانش ناهمزبان. نمیدانم آنهمه آدمهای موبور و مرسیگوی و گاهی چشمبادامی، در قونیه چه میکردند. آنجا مثنوی، فارسی نبود. چراغهای قافیه در دیوان شمس خاموش بود. برای خواندن «بشنو از نی» باید حروف لاتین میدانستی و زبان ترکی استانبولی. یکی را گفتم: «مولوی را میشناسی؟» گفت: مولوی؟! گفتم: بله مولوی. گفت: no. اشاره کردم به قبةالخضراء و گفتم: مولانا، رومی. گفت: اُکی، اُکی. رومی گُود. گفتم: همدلی از همزبانی خوشتر است؟ دستش را بالا برد و گفت: بای. شهر، پاکیزه بود و آرام و دوستداشتنی، و مولوی گنگ و بیاراده میان توریستها تاب میخورد و در پی کسی میگشت که به او abc و ترکی استانبولی بیاموزد تا او هم بتواند گاهی مثنویهای قونیه را در دست گیرد و گاهگاهی هم غزل شمس بخواند. آنجا هیچکس را ندیدم که بشنو از نی را به لهجهٔ خراسانی یا حتی به زبان فارسی بخواند، یا غزلهای شمس را چنان زمزمه کند که گویی میچرخد و میخواند. هوا ابری بود؛ بغض حسامالدین، گلوی قونیه را میفشرد. مولوی زیر دستار عثمانی آرمیده بود.
رضا بابایی
«یادداشتها و گفتارههای خارج از نوبت» صفحۀ ۳۱ و ۳۲
دلیری جان و دلبری قلم نوشتن، آن روی سکۀ اندیشیدن است و اندیشیدن، یعنی روی پای خود ایستادن، و فقط آدمهای بالغ میتوانند روی پای خود بایستند. پس نویسندگی، در رهن بلوغ فکری و روحی است و هیچ کس در کلاسهای نگارش و ویرایش، بالغ نمیشود. آداب و قواعد نویسندگی، اصل نوشتن را به کسی نمیآموزد. نوشتن بدون اندیشیدن، مثل شنا کردن در ساحل است. برای شنا کردن باید دل به دریا زد. در ساحلْ تنها میتوان شنبازی کرد. وقتی نمیاندیشی، فقط میتوانی حرفهایی را که شنیدی یا خواندی، بازگویی؛ گیرم قدری بهتر از دیگران. اما کار قلم، پخش زنده است، نه لبخوانی یا بازپخش. آیا شما زندگی خود را بهتر و زیباتر تعریف میکنید، یا زندگی دیگران را؟ حرف دل خودتان را بهتر میزنید یا حرف دل دیگران را؟ قلم عاریتی، جز زحمت نمیافزاید و همچون آبی که از ناودان میریزد، «همسایه در جنگ آورد.» بر خلاف بارش باران از آسمان که طراوات میافزاید و «باغ صدرنگ آورد.» آسمان شو، ابر شو، باران ببار ناودان بارش کند نبْوَد به کار آب باران باغ صدرنگ آورد ناودان همسایه در جنگ آورد قواعد و اصول و ظرافتهای قلم، هیچ کس را نویسنده نکرده است؛ چنانکه آشنایی با همۀ قواعد رانندگی، برای اتومبیلرانی در خیابانها و جادهها کافی نیست. نویسندهای که افکار و اندیشیدههای دیگران را نشخوار میکند، هرگز آن نیرو و توان را ندارد که دلها را برانگیزد یا مغزها را دگرگون کند. بهطور میانگین از هر صد نفری که دست به قلم میبرند، یکی دست در انبان خود دارد؛ مابقی چشم به دست این و آن دوخته است. از هزاران تن یکی زان صوفیاند مابقی در دولت او میزیند پس فقط اندیشنده میتواند نویسندۀ ماهری باشد، و اندیشیدن، به چیزی به اندازۀ شجاعت نیاز ندارد. شجاعت فکری، گوهری است نایاب، و سختتر از هر فضیلتی که میشناسیم؛ اما آنگاه که این چشمه جوشیدن گیرد، دیگر سر ایستادن ندارد و پی در پی میآفریند و خشتخشت بر کاخ معرفت میافزاید. دلیری در عرصۀ فکر، غل و زنجیر را از دست و پای روح برمیدارد و مرغ جان را تا آسمان آزادگی به پرواز درمیآورد. جان دلیر است که قلم را دلبر میکند و زَهرۀ شیر است که اندیشه را زُهرۀ تابان. دیدۀ سیر است مرا، جان دلیر است مرا زَهرۀ شیر است مرا زُهرۀ تابنده شدم
انسانها به دو گونه معلم نیاز دارند: معلمهای کاهنده و معلمهای افزاینده. کاهندگان، بیش از آنکه بیاموزانند، آموزشهای پیشین را میستُرند و میکَنند. آنان غلطها را نشان میدهند، بر خطاها انگشت میگذارند، جانهای انباری را سبکبار و رودخانۀ جامعه را لایروبی میکنند. سپس نوبت به افزایندگان میرسد که آموزههای نو بیاورند و اندیشههای بکر بیافرینند. بدون معلمهای کاهنده، از درۀ حماقت و بلاهت بیرون نمیآییم و بدون معلمهای افزاینده، به هیچ قلهای نمیرسیم. مُزد معلمهای کاهنده، خون دل است و بدنامی و اتهامات رنگارنگ و فقر و مرگ آهسته. این گروه از آموزگاران، نه جایی استخدام میشوند، نه جیره و مواجب دارند و نه حرمت و احترام. آنان، به جرم کاستن و کندن، آماج تیر ابلهان و شمشیر ابلهسواران و نیزۀ بلاهتپرستانند. هیچ روزی از سال، به نام ایشان نیست؛ اما آینده بر گردۀ زخمی آنان سوار است.
محمد مهتاب وجدان بیدار و اندیشهی پویای ما در زیر خاک قرون است. او به دنیا نیامد و در جایی درنگذشت و هرگز پا به شهر و دیار ما نگذاشت. اما همیشه با ما بود خاصه آنگاه که از غار تعصّب بیرون میآمدیم و چشم در چشم حقیقت میدوختیم. مهتاب نوری است که در شب تاریک میدرخشد و آیا تاریخ ما جز تاریکزار افسونگری است؟ او افسانه است، اما کسی را افسون نمیکند. او سخنی نمیگوید که در آن حکمتی نهفته است. بلکه حکمتهای دروغین را از پردهی عادات فکری ما بیرون میآورد و پیش روی ما میگذارد و سپس ما را لختی با آن رها میکند تا بیشتر بیندیشیم. حکایتهای او گفتوگوی وجدان ما با ماست؛ نه بیشتر. جای محمد مهتاب در میان ما خالی بود و من کوشیدم این جای خالی را به نیروی خیال و نثر کهن پُر کنم.
از مقدمهی کتابِ «چنین گفت مهتاب» اثرِ زندهیاد رضا بابایی
ماه رمضان، ماه قرآن است و روزه و سحرهای رازآلود، و نیز ماه علی(ع). هر چه بالغتر میشویم، قرآن را معنویتر مییابیم. در سالهای نخست انقلاب، در مسجد محل، دانشجوی انقلابی و دینمداری بود که به ما درس قرآن میداد. هر هفته، آیهای را برای ما ترجمه میکرد و دربارۀ آن سخن میگفت. آیاتی که برمیگزید، همگی آیات جنگ و جهاد بود. هفتهای یکبار هم به حوزۀ علمیۀ شهرمان میرفتیم که تفسیر قرآن بشنویم. استاد حوزوی آن درس نیز گرد آیات جهادی میگشت. در همان مدرسۀ علمیه، روحانی متقی و فاضلی بود که عصر یکی از روزهای هفته، شرح نهج البلاغه میگفت. او نیز از میان همۀ خطبههای علی(ع) خطبۀ جهاد را برگزیده بود. دوستان دیگرمان هم که به کلاسهای مشابه میرفتند، بیشوکم همینگونه آیات و خطبهها را درس میگرفتند. آن روزها، برای اینکه از کمونیستهای ضد امپریالیسم و از ادبیات چپ، کم نیاوریم، پیوسته در پی آن بودیم که ثابت کنیم دین و کتاب آسمانی ما نيز انقلابی است و سخت مخالف سرمایهداری. یادم است وقتی اولین بار آیهای را در قرآن دیدم که علیه مترفین (مرفهان) بود، دربهدر دنبال کمونیستهای دبیرستان بودم تا آیه را به آنها نشان دهم و درخشش پیروزیام را در چشمانشان ببینم. در دهۀ هفتاد اما ورق برگشت. در آن سالها بیشتر نویسندگان و سخنرانان دینی، سخن از توانایی قرآن و دین برای مدیریت جوامع بشری میگفتند. بحث روز، پیشتازی دین در مسابقۀ پیشرفت و سازندگی بود. من نیز در آن سالها کتابی نوشتم به نام «قرآن، کتاب زندگی» که در قم چاپ شد. امروز بر آنم که آنچه برازنده و در شأن کلام خدا است، پر کردن خلوت انسانها است. خلوت انسانها جایی است که در آن دلها تصفیه میشود و جانها آمادۀ کارهای بزرگ. معنوی کردن دل و جان انسانها، بسیار دشوارتر و البته اساسیتر از هر کار دیگری است. روزگاری بود که نظریۀ «قرآن برای انسانسازی است، نه جامعهسازی» در نظر ما تخفیف قرآن بود. ما را برمیآشفت. این نظریه را توطئهای برای محدودسازی دین میدانستیم. میگفتیم قرآن، کتاب بزرگی است؛ پس کارهای بزرگ را بر عهده میگیرد و کار بزرگ، تغییرات اجتماعی است. دست استعمار را هم میدیدیم که میخواست قرآن را از کوچه و خیابان به خانهها برگرداند. میگفتیم قرآن، باید در صحنۀ اجتماع باشد، نه در طاقچۀ خانهها. غافل از اینکه «جامعهسازی»، حل معادلهای است که مجهول آن، انسان است. میان انسان و جامعه، جادهای است دوسویه. ما صادرات جامعه را به انسان، آنچنان بزرگ و مهیب کردیم که فراموشیدیم صادرات اصلی از انسان به سوی جامعه است. فرهنگ در جاده و جبهۀ انسان است و سیاست در جاده و جبهۀ جامعه. اگرچه خط مقدم جنگ، در جبهۀ سیاست است، اما نیروی انسانی و امکانات و انگیزهها از جایی دیگر میرسد. آنچه دشوار است و البته کارستان، کار با انسان است. از این رهگدر است که جامعه نیز پاکیزهتر میشود و مستعد خوشبختی؛ اگرچه هرگز هیج جمعی، بیتناقض نخواهد بود. آری؛ قرآن، کتاب زمزمه است، نه همهمه. همهمه، ممکن است بتواند موقتا صحنۀ سیاسی جامعه را تغییر دهد؛ اما از هرگونه تغییر بنیادین عاجز است. تغییرات سیاسی اگر بر پایۀ توسعۀ فرهنگی نباشد، نزاع زید و عمرو است.سیاست، میدان غوغاییان است، و عروس حضرت قرآن، نقاب آن گه براندازد /که دار الملک ایمان را مجرد بیند از غوغا.
سالها پیش، در یکی از کلاسهای دانشگاهی، دیدم برای دانشجوها به اندازۀ کافی صندلی نیست و هر دانشجویی که میآید، یا باید بایستد یا روی زمین بنشیند. بار اول هم نبود. آن کلاس همیشه کمبود صندلی داشت. به دانشجوها گفتم: شما برای این درسها شهریه میپردازید. درست نیست که روی زمین بنشینید. مشکلتان را به مسئولان دانشگاه بگویید. آنها وظیفه دارند کلاسها را برای درس آماده کنند. هفتۀ بعد، یکی از استادان همان دانشگاه به من گفت: در یکی از روزهای گذشته، رئیس دانشگاه در جایی سخنرانی کرده و گفته است: «بعضی از استادان، دانشجویان را علیه من تحریک میکنند. به بهانههای واهی، مثل کمبود صندلی در یکی از کلاسها، میخواهند دانشگاه را به هم بریزند. آن استاد کذایی در بیرون از دانشگاه همدستانی دارد که من آنها را میشناسم و...» توهم توطئه، ریشه در اعماق تاریخ ما دارد، و با پوست و گوشت و جان ما آمیخته است. در هزار سال گذشته، ما با این توهم زندگی کردهایم که زیر هر کاسه، نیمکاسهای است و در هر آستینی، خنجری پنهان است. خاستگاه بسیاری از اندیشهها و حتی رفتارهای اجتماعی ما، همین بوده است. توهم توطئه، پدیدۀ سیاسی نیست. بخشی مهم از فرهنگ و باورهای تاریخی و جهانشناسی ما است. ما تاریخ را هم از همین منظر میبینیم. کتابهای علمی(!) ما پر است از نظریههایی که هیچ پشتوانهای جز توهم توطئه ندارند؛ نظریههایی مانند گزارههای زیر: ـ ترجمۀ آثار فلسفی یونانیها در قرنهای دوم و سوم هجری، برای رقابت با مکتب اهل بیت(ع) و دور کردن مردم از خاندان پیامبر(ص) بود. ـ دانشمندان اهل سنت در قرن چهارم، به این نتیجه رسیدند که فقط چهار مذهب(حنفی، شافعی، مالکی و حنبلی) را به رسمیت بشناسند و باقی را کنار بگذارند، تا به این بهانه بتوانند مذهب جعفری را هم حذف کنند. ـ برخی از نویسندگان اهل سنت: مذهب شیعه، دستساز یهودیان صدر اسلام، به رهبری عبدالله بن سبأ، برای تفرقهافکنی در امت اسلام است. ـ دارالفنون را ساختند تا علوم غربی را جایگزین علوم دینی کنند. ـ تأسیس مدرسههای جدید در ایران، برای اجرای نقشههای غرب در بیدین کردن جوانان مسلمان بود. ـ طرفداران آزادی و لیبرالیسم، دنبال آزادیهای جنسیاند. ـ منشأ عقیده به نحوست سیزده بدر، بنیامیه است که میخواستند سیزه رجب(سالروز امیر المؤمنین) را لکهدار کنند. (سخنرانی علامه امینی در مدرسه نواب مشهد) از اینگونه نظریهها در کتابهای ما به قدری است که میتوان از آنها یک دانشنامۀ هزار برگی ساخت. منکر دشمنیها نیستم. هر کسی میداند که جهان، عرصۀ دوستیها و دشمنیهاست، و میدانم که برخی مو میبینند و برخی پیچش مو. سخن این است که اگر سادهاندیشی و زودباوری، نتیجۀ ظاهربینی است، همه چیز را هم توطئه و برنامه و نقشه دیدن، بیماری است.
آب، دوغ، خون يکي از سفرنامهنويسان دورهٔ قاجار نوشته است: روزی سفير روس به محمدعلی شاه گفت: شما در کشتن مشروطهخواهها زيادهروی کرديد. نياز به اينهمه خشونت نبود. راههای ديگری هم وجود داشت. شاه قاجار پرسيد: مثلا چه راههايی؟ سفير گفت: در کشور ما ضرب المثلی است که میگويد: «عوام را با دروغ و خواص را با دوغ سر به راه کنيد.» محمدعلی شاه زد زير خنده. بعد از مقداری خندهٔ شاهانه گفت: در ايران خواص را با آب خالی هم ميشه سر به راه کرد. دوغ برايشان زياد است. سفير گفت: خب پس چرا همين کار را نمیکنيد؟ شاه گفت: آخه اينجا خون از آب هم ارزانتر است.
زین سبب پیغمبر با اجتهاد نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا؟ آن که آزادت کند بند رقّیت ز پایت برکند
چون به آزادی نبوت هادی است مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان، شادی کنید همچو سرو و سوسن آزادی کنید
مولوی در این اشاره به حدیث غدیر، همچون همۀ دانشمندان اهل سنت و بر خلاف شیعیان، «ولایت» را «دوستی» معنا كرده است، نه «سرپرستی». سپس دامنۀ همین معنا را از ولایت، به نبوت نیز كشیده و گفته است كه انبیا هم آمده بودند كه ما را آزاد كنند: چون به آزادی نبوت، هادی است مؤمنان را ز انبیا آزادی است بنابراین او به ولایت معنوی علی(ع) باور داشت و آن را مانع ولایت سیاسی خلفای دیگر نمیدانست. در نگاه او، اختلاف مذاهب فقهی و كلامی، نباید سلسلهجنبان دوستیها و دشمنیها باشد. از این رو به شاگرد محبوبش، حسام الدین، كه مذهب شافعی داشت، اجازه نداد كه مذهبش را به حنفی برگرداند تا همكیش مراد و استادش شود. میگفت: میان ما دوستی است؛ اگرچه مذهب تو در فروع، غیر از مذهب من است. شیعه، اینگونه نمیاندیشد؛ بلكه سویۀ سیاسی، تاریخی، كلامی و فقهی ولایت را تا میزان حق و باطل برمیكشد. یادكرد «آزادی» نیز در غدیریۀ مولوی، از نگاه او به دین و آیین خبر میدهد. او انبیا و اولیا را آزادیبخش میخواند؛ اما مراد او از آزادی، «آزادی از...» است، كه مفهومی عرفانی و معنوی است، نه «آزادی در...» كه از مفاهیم نو و ناظر به امور سیاسی و اجتماعی است. به همین دلیل، از «مولی» تفسیری معنوی به دست میدهد. مولوی، همۀ عمر كوشید كه جان خود و دوستانش را آزاد كند؛ آزاد از قیدها و پندارها و گمانها و حتی اندیشهها. «آزادی از...» یعنی آزادی از ریسمانهای نامرئی كه انسانها را به بند میكشند. «آزادی در...» یعنی آزادی در آنچه حق انسان در حیات اجتماعی او است. عبارت دیگری كه در غدیریۀ مولانا، محتاج تفسیر لفظی است، «وان علی» یا «و آنِ علی» در بیت اول است. ضمیر «آن» در این تركیب، جانشین مضاف(نام) است كه مشابه آن در معطوفٌ علیه(نام خود) آمده است. بنابراین تركیب آشنای آن، این گونه است: پیامبر، نام خود و نام علی را مولی نهاد. شاعر برای پرهیز از تكرار كلمۀ «نام» در معطوف(نام علی)، كلمۀ «آن» را جایگزین آن كرده است. در قدیم اگر كسی میخواست بگوید «كتاب من و كتاب تو» میتوانست بگوید: «كتاب من و آن تو». یعنی «آن» را جانشین مضاف در معطوف كند. این كاربرد ضمیر «آن»، یعنی نشستن در جای مضاف، قرنها است كه برافتاده است؛ اما در متون كهن، كموبیش به چشم میخورد.
سلام خواجه محمد! سلام مهتاب! نمیدانم کجایی. این بار در کدامین بلادی. از اینجا رفتهای؟ یا هستی و در تاریکی نشستهای؟ نمیدانم هنوز «تویی» یا باید دیگر که «او» بناممت؟ با آن ضمیرِ خالی؛ او که یعنی دیگر نیست، او که یعنی رفت، او که یعنی تنهایم و در وهمِ خویش، حدیثِ نفس میگویم. ای آشنا، کجایی در این پهنهی وسیع؟ پرتویت کجاست در این شبِ وهمانگیزِ دیرپا؟ میدانم برای دیگران هستی و هرکس تو را در خاطرهای به یاد میآورد؛ دیگران به یادت میآورند که از جمع کناره نمیگرفتی و از خلوت خویش هم در عذاب نبودی. چون بودی، چشمها به سوی خویش میگرداندی و چون نبودی، نگاه بر جای خالیات خیره میماند. در خاطراتِ یکی، هنوز همان مردِ گفتوگویی؛ همان که مهم نبود در ستادِ انتخابات، در کتابفروشی یا در یک گعدهی دوستانه باشد، همهجا گرم بحث بود. عمر خویش بر سرِ گفتوگو نهاد و در اوج مریضی نیز از صحبت با مخالف خویش، کناره نگرفت؛ زیرا میدانست آنجا که مدارایِ گفتن و شنیدن نباشد، انسان نیز نخواهد بود. در یاد یکی، همان نویسندهی نادیدهی یادداشتهایت هستی. همو که شباهنگام از پلههای خانه پایین میرفت تا در اتاق تنهاییش، بارِ روز را به دوشِ واژهها بیافکند. از رنجِ مردمان مینوشت و از آن رشتهی پیوندی میساخت با هزار جانِ نادیده؛ زیرا میدانست که بیپیوند، انسانیّت نخواهد بود. شاگردی به یاد میآورد که چگونه به مهربانی، بند از پایِ فکرش برداشتی. برای او همانی که گفت: برو و بگذار جهان، خود تو را بیاموزد؛ زیرا میدانست آن روح که آفتاب را نبیند، سرانجام، خویش را در دودهیِ شمعِ پستویِ خانه، خفه خواهد کرد. در ذهنِ تابستانیِ دوستی، هنوز همانی که زیرِ سایهی شاخههایِ تاک، مدهوش صدایِ شجریان بود. همان که میدانست بینوایِ خوش، مردمی سخت، دلمردهایم.
آری مهتاب! منتشر گشتهای میان خاطراتمان. از خاطرهی آن بامداد که پیش از تابشِ آفتاب بر کوچههای قزوین از شهر بیرون زدی و یاکریمها پشت گامهای جوانت همهمه کردند، تا خاطرهی آن شامگاهِ قم که در ژرفایِ هذیانِ تبآلودت گریستی و گفتی: حیف است ما برویم و اینان بمانند. اما مهتاب! برای من نمیتوانی تنها یک خاطره باشی. خاطره مانند ردّپاست؛ آن هنگام که میگوید تو بودهای، به این اشارت میکند که رفتهای. من باید تو را در کالبد زندهات بیابم. تو را در نگاهی که میدرخشد، در دست گرمی که هنوز لمس میکند و در کلام زندهای که به دام کتاب و دفتر نیفتاده است، باید ببینم تا دیگربار باورت کنم. چون نباشی مرا با این خاطرات کاری نیست. چه بسیار در پایِ شعلهیِ یادت نشستهام و دل به نجواهای خاطراتت سپردهام، اما چون به خویش آمدهام، دیدهام که آتش، خاکسترشده و تنهایم. من نمیتوانم به یادی از تو راضی شوم که نبودت شیرینیاش را در دهانم خاک میکند. اما گاه که نیک مینگرم، میبینم که نرفتهای. به یکباره جایی در میان این مردمان رُخ مینمایی. در میان آنان که دیده و نادیده دوستشان داشتی. گاه تو را در شهری دیگر، پای صحبت کسی مییابم که تا پیش از آن ندیده بودم. گاه صدایت را در سازی میشنوم که به هنگامِ خاموشیِ دیگران، نوایِ خویش آغاز میکند. تو را در نگاهِ آن رنجدیدهای میبینم که دامنِ خردش را به هیچ عصمتی نمیآلاید. تو را در حوالی شهر، در دستِ پینهبستهای میبینم که مسیرِ آب را به سوی زمینهای خشک میگشاید. نگاه آشنایت را در چشمان کسی مییابم که در ژرفای تاریکی هنوز امّید میبندد و امّید میپرورد. در این لحظهها یقین میکنم که تو هستی و در وجودمان چیزی بیش از یک خاطرهای. تو در ما نفس میکشی و گرمِ زندگی هستی؛ زیرا هرکس از تو چیزی برگرفته است. تو در وجود مردمان به جا ماندهای. آری مهتاب! ما آرامگهت را میشناسیم. تو نیز گاهی در این شبانِ مهتابی به یاد ناآرامگاه ما باش، و بیا و به فردا تسلایمان ده.
زندگی فرصت بس کوتاهی است تا بدانیم که مرگ آخرین نقطۀ پروازِ پرستوها نیست مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ که بدانیم پس از خوابِ زمستانیِ خاک نَفَس سبز بهاری جاری است...
مراسم یادبودِ نویسندۀ ذوقمند و پژوهندۀ اندیشهمند:
زندهیاد استاد رضا بابایی
با حضور خانوادۀ گرامی و بستگان محترم استاد و اندیشهوران، استادان، فرهیختگان، دوستان، شاگردان و علاقهمندان
سخنرانها: استاد احمد شهدادی عضو هیأت علمی مدرسۀ اسلامی هنر