✂️ #یک_مزه_از_کتاب 📚✳️ با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چندبار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر، بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاجآقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم! راه گم کردی، چه عجب این طرفها؟
ابراهیم سربهزیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاجآقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همینطور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاجآقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم! ما را یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاجآقا! تو رو خدا ما را شرمنده نکنید. خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید. بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابرامجون! تو هم به این بابا یک کم نصیحت میکردی دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیرجون، تو اصلاً این آقا را شناختی؟! گفتم: نه، راستی کی بود؟!
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج
#میرزااسماعیل_دولابی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقا
دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب
#طوبای_محبت فهمیدم که جملهٔ ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
#سلام_بر_ابراهیم انتشارات گروه فرهنگی
#شهید_ابراهیم_هادیص ۱۲۵ و ۱۲۶.
📚 @resanebidari