یک مثنوی غزل تقدیم به
#امام_زمان (عج) از مجموعهٔ مه-باران:
از درد، از سکوت خدا حرف می زنم
از روزهای رنج و بلا حرف می زنم
ای اتفاق سبز پس از سالهای زرد
فصل شروع غیرت مردانه و نبرد
ای آخرین بهانهٔ بودن برای عشق
انگیزهٔ قشنگ سرودن برای عشق
می دانی آه بعد تو دنیا چه سخت شد؟
آنقدر قد کشید غمت تا درخت شد
یک عمر لابلای غمت دست و پا زدیم
هی واژه ساختیم و خدا را صدا زدیم
یک عمر انتظار کشیدیم، صبر...صبر
اما نیامدی، ای خورشید پشت ابر
برگرد ما که هیچ یک ایوب نیستیم
ما اهل کوفه ایم علی! خوب نیستیم
چوبی است دین ما همه را موریانه خورد
در ما حضور عشق، برای همیشه مرد
دین رسول عشق، دچار شکست شد
یعنی خلیل خام شد و بت پرست شد
دنیا اسیر فتنهٔ دجال گشته است
یعنی غرور عاطفه پامال گشته است
این قرن، قرن آتش و خون و جهنم است
این رنجها نتیجهٔ عصیان آدم است
ای سبزپوش آینه ها که ظهور تو
شاید تمام فلسفهٔ خلق عالم است
هرچند گفته اند، وَ ما نیز گفته ایم
پیروزی تو بر همه عالم مسلّم است
اما مرا ببخش که من فکر می کنم
وقت ظهور، سیصد و چندین نفر، کم است
آتش، عطش، حسین، وَ چندین هزار شمر
تکرار تلخ قصهٔ ظهر محرّم است
ای آخرین امید یتیمان، نیا نیا
این مسجد مخوف، پر از ابن ملجم است
من ناامید می شوم و سرد می شوم
در انتظار سبز شدن، زرد می شوم
اما چه باک، سبز تر از من، تو مانده ای
روشن تر از ستارهٔ روشن، تو مانده ای
اصلا تو هیچ وقت نیا و بمان عزیز
از راه دور روی سر ما غزل بریز
#حامد_صافی#ترگونه#مه_باران@resanebidari