Смотреть в Telegram
عنوان داستان:  روزهای_خاکستری داستان یکی از اعضا 🌾 قسمت اول سلام خدمت اعضای خوب کانال من دختری هستم ۲۵ساله اهل یکی از روستا های سنندج ما دو خواهر و یک برادرهستیم. من وقتی ۵ سالم بود مادرم رو ازم گرفتن پدرم ناشنواست ما پیش پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکردیم خانواده پدرم خیلی با‌ مادرم بد رفتار میکردن همیشه کتکش میزدن از عمه‌هام گرفته تا پدرم خانواده مادرم هم فقیر بودن مادرمو داده بودن دست این آدمای گرگ صفت. مادرم تشنج میکرد یادم وقتی مادرم از خونشون بیرون میکردن مادرم شب ها تو مزرعه و کوه میخوابید من هم که ۵ سالم بود باهاش میرفتم شب ها روزها اونجا بود من با اون سن کم برمیگشتم خونه دزدکی نان میدزدیدم میبردم برای مادرم تا بخوره ک گشنه نمونه 😔😔 مدتی بعد ما برگشتیم خونه دو ماه که گذشت یه روز گرم تابستونی بود که دوتا از عمه های مجردم یهو بی خبر سر رسیدن شروع کردن به بد و بیراه گفتن به مادرم، حرفهای زشتی بهش میزدن، تهمت هایی بهش میزدن که اصلا واقعیت نداشت، گفتن باید برای همیشه از زندگی ما بری بیرون، تو  وجودت از اول برای ما بدیمن بوده الان وقتشه برای همیشه بری به همون جایی که ازش اومدی. مادرم هرچی التماس کرد بخاطر بچه هام بذارید بمونم بخاطر شوهرم که ناشنواس باید من کنارش بمونم، اما عمه ها گوش نکردن و اونو پرت کردن بیرون. من از اون روز دیگه هرگز مادرمو ندیدم اجازه‌ نمیدادن‌ که بریم‌ پیشش‌ ما‌ موندیم‌ و‌ ۳‌ تا‌ بچه‌ بی‌ پناه‌ محروم‌ از‌ ناز‌ و‌ محبت‌ پدرو‌ مادر‌. من وقتی ۸ سالم بود، مادرم توی سن ۳۷ سالگی فوت کرد، بعدها شنیدم بیماری لاعلاجی داشته که هیچ وقت دنبال دوا درمون نبوده چون زندگی سختی داشته، و بعدم که پیش خانواده ش برگشته بوده اونجام بخاطر فقر پدر و مادرش هیچوقت برای معالجه ش تلاشی نکردن. حتی خونه پدربزرگم اجازه ندادن که بریم‌ واسه فاتحه‌اش‌ پدرم پدربزرگم مادربزرگم و‌ عمه‌ هام رفتن‌ واسه مراسمش ولی خانواده مادرم بیرونشون کردن سالها گذشت و‌ ما‌ با‌ بدبختی‌ هزار‌ کتک‌ و‌ شب‌ گرسنگی‌ و‌ کارگری‌ عمو‌ زنعمو‌ عمه‌ بزرگ‌ شدیم خواهرمو در سن ۲۰ سالگی با هزار منت شوهرش‌ دادن‌ و‌ دیگه‌ نزاشتن‌ که اونم‌ برگرده‌ پیش‌ من‌ و‌ برادرم‌ و‌ پدرم‌ 😔😔 وقتی من ۱۷‌ سالم بود‌ عمو‌ کوچکم‌ ک‌ ۲۸‌ سالش بود‌ ۳‌ سال بود‌ که ازدواج کرده بود‌ تصادف‌ کرد‌ و‌ از‌ گردن قطع نخاع‌ شد واسه‌ همیشه‌ فلج‌ کامل‌ شد‌ اون‌ موقع همسرش‌ حامله‌ بود‌ ۲‌ ماه‌ بعد‌ اون‌ اتفاق دخترش‌ به دنیا‌ اومد‌ همه‌ پیش‌‌ عموم‌ بودن‌ در‌ سنندج‌ من‌ در‌ اون‌ سن‌ کم‌ پیش‌ پدربزرگم و‌ مادربزرگم و‌ پدرم‌ تنها گذاشته‌ بودن‌ همیشه‌ مادربزرگم منو‌ دعوا‌ میکرد‌ بهم‌ نان‌ نمیدادن بخورم‌ یه‌ روز برادرم‌ از‌ پیش‌ عموم‌ برگشته‌ بود‌ روستا تو‌ خونه‌ پدربزرگم نشسته‌ بودیم‌ که مادربزرگم باهامون‌ دعوا‌ کرد‌ پدرم پیش‌ گوسفند‌ بود‌ صبح‌ میرفت‌ غروب‌ میومد‌ اون روز‌ مادربزرگم منو‌ برادرم‌ و از‌ خونه‌ انداخت بیرون‌ ماهم‌ مجبور‌ شدیم‌ برای‌ اینکه‌ بهمون‌ جا‌ بدن‌ بریم‌ پیش‌ اون‌ عموی‌ فلجمون‌ ازش‌ نگهداری‌ کنیم‌ تا‌ بهمون‌ خوراک‌ وجا‌ بدن‌‌ ۴سال‌ پیش‌ عموم‌ بودیم‌ زنعموم‌ نمیذاشت‌ که بیشتر‌ از‌ یه‌ وعده‌ غذا‌ بخوریم‌ مجبور بودیم‌ قبول‌ کنیم‌. داداشم بزرگ شده بود دیگه نمیتونست منت قبول کنه یه روز صبح زود از خونه عموم زد بیرون رفته بود بره تو پژاک اون شب هیچ وقت یادم نمیره فردای آن روز داداشم برگشت خونه عموم بعد از یک هفته رفت تهران ۴سال تهران بود‌ من موندم و‌ یه‌ عالم بدبختی پدری که تو روستا کارگری عمو‌ هامو میکرد‌ برادری که منو‌ تنها‌ گذاشت‌ و‌ خواهری‌ که اجازه نداشتم ببینمش و‌ از‌ همه‌ مهمتر حسرت سرخاک رفتن مادرم که رو دلم مونده بود 😔😔 روزها گذشت، توی بدبختی خودم داشتم دست و پا میزدم که متوجه سردردهای بدی شدم، جرات نمیکردم به کسی بگم، هیچکس دلش برای من نمیسوخت، حال من و سلامتی م برای کسی اهمیت نداشت فردای اون روز با هزار بدبختی.... 🌾#ادامه_دارد....
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств