حال و حوصله ندارم.چیز خاصی نخورده ام و خدا را شاکرم که قرص خوابی دارم که منجی باشد.
در را بسته ام که سرمای کولر در اتاقم نیاید چون از سرما فراری ام.هر چند ساعت یک بار سرم تیر می کشد و تمایل دارم که در آن توموری بدخیم باشد و چند وقت دیگر جانم را بگیرد ولی از آنجا که مرگ هم برای ما ناز می کند،شاید دلیل مزخرفی مثل کم آبی باعث این درد باشد.
ساعت رو میزی ام زیباست اما جن دارد.گاهی اوقات ثانیه شمارش گیر می کند و صدای تیک و تاکش بلند می شود.وقتی شانزده سالم بود خریدمش.آن موقع چه زیبا بود زندگی.
مادرم کنارم نشسته و دارد ده جور لباس نشانم می دهد که امروز آن ها را خریده و متاسفانه من ذوقی نشان نمی دهم،یعنی ذوقی ندارم که نشان بدهم.دوست دارم که سریعتر تنها شوم ولی خب آدم به مادرش چه می تواند بگوید؟
کل دیشب را خون گریه می کردم و مثل کم عقل ها با خدا حرف می زدم و سرش غر می زدم.نمی خواهم بگویم از او ناامید یا روگردانم ولی از دستش ناراحتم و تا اطلاع ثانوی می خواهم با او قهر بمانم شاید که فرجی شد،شاید که برای آشتی پا جلو گذاشت.
دیشب به خدا گفتم طاقتم طاق است.گفتم اگر زندگی ام قرار است همان طور که تا الان گوه پیش رفته گوه بماند جانم را بگیر.گفتم که زندگی عدالت ندارد تو که داری!لااقل محض رضایت یک سکانس زندگی خوش نشانم بده.گفتم ایوب نیستم و صبر ندارم،رحم کن.گفتم پارسا و پیامبر نیستم،این قدر امتحانم نکن.
در آخر از خدا طلب صبر کردم؛طلب چیزی که هیچ گاه نداشتم.خدا وضعیتم را دید و شنید دیگر؟آخر می ترسم از یادش رفته باشم.
#راوی_نامه شنبه،ده شهریور ۴۰۳