#قصه امشب ما
#خورشید_نبوت (281)
آنگاه عتبه بن ربیعه خطابهای ایراد کرد و گفت: ای جماعت قریش، شما بخدا از رویاروی شدن با محمد و یارانش طرفی نخواهید بست. بخدا، اگر با او از در جنگ درآیید، برای همیشه باید چشمتان در چشمان کسانی بیفتد که پسرعمو یا پسردایی یا مردی از خاندان شما را کشتهاند! بازگردید، و کار محمد را به دیگر طوایف و قبایل عرب واگذارید، اگر با او درافتادند، این همان است که شما میخواهید، و اگر جز این شد، خواهد دید که شما قصد تعرض به او نداشتهاید!.
حکیم بن حزام به نزد ابوجهل رفت. ابوجهل داشت زرهاش را روبراه میکرد. به او گفت: ای اباالحکم، عتبه مرا فرستاده است که چنین و چنان به تو بگویم! ابوجهل گفت: بخدا، وقتی محمد و یارانش را دیده زهره تَرَک شده است! هرگز! بخدا، باز نمیگردیم تا خداوند میان ماو محمد داوری کند! عتبه هم تقصیری ندارد، میبیند که محمد و یارانش مردمی گوشت شتر خورند! پسر او هم در اختیار آنان است (ابوحذیفه پسر عتبه مدتی پیش اسلام آورده و مهاجرت کرده بود)، بر جان وی از شما ترسیده است!.
سخن ابوجهل را به گوش عتبه رسانیدند. عتبه گفت: خودش بخدا زهرهترک شده است! به این مردک گوزو نشان خواهم داد که چه کسی زهره ترک شده است، من یا او؟!.
ابوجهل، از بیم آنکه مبادا این جناح مخالف قوت بگیرد، بیدرنگ پس از این گفتگو، نزد عامربن حضرمی- برادر عمرو بن حضرمی که در سریۀ عبدالله بن جحش به قتل رسیده بود- فرستاد و گفت: این همپیمان شما- عتبه- میخواهد این جماعت را بازگرداند! اینک قاتلان برادرت برابر چشمان تو اند. بپاخیز و عهد و پیمانت را دریاب، و انتقام کشتن برادرت را بگیر! عامر از جای خود برخاست و نشیمن خود را برهنه ساخت و فریاد زد: واعَمراه! و اعَمراه! قریشیان به جوش و خروش آمدند، و به هم پیوستند، و با یکدیگر برای شرارتی که از پیش بر آن بودند، تجدید عهد کردند، و پیشنهاد و فراخوان عتبه درنظر ایشان نادرست جلوه کرد، و به این ترتیب، پرخاشجویی بر خردورزی چیره گردید، و این مخالفتهایی که پیش آمده بود بیاثر ماند.
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞@Rasoli88