ستاد مرکزی راهیان‌ نور

#یادی_از_چهره_های_افتخار
Канал
Логотип телеграм канала ستاد مرکزی راهیان‌ نور
@rahianenoor_newsПродвигать
1,79 тыс.
подписчиков
9,29 тыс.
фото
1,69 тыс.
видео
1,25 тыс.
ссылок
( کانال رسمی ستاد مرکزی راهیان نور کشور) 🌐 پایگاه اطلاع رسانی راهیان نور کشور: www.Rahianenoor.com ☎️ شماره تماس (سامانه ملی): 096313
#یادی_از_چهره_های_افتخار

🌷«به وقت شام» می‌توانست «به وقت تهران» باشد، اگر «مدافعان حرم» نبودند...🌷

#شهدای_مدافع_حرم

به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔸🔸🔸🔸🔸

سیل آذربایجان

#یادی_از_چهره_های_افتخار


💠 در آذربایجان سیل آمده بود.
آقا مهدی بعنوان یک #مسئول در کنار مردم حضور پیدا کرد، بی آنکه کسی بداند او کاره ای هست.

پیرزنی فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست. آقامهدی به یاری اش شتافت. پیرزن، خانه و زندگی اش رفته بود زیر آب و جهیزیه دخترش توی زیرزمین مانده بود. آقامهدی و رفقایش وسایل خانه را با زحمت بیرون کشیدند و روی بام و گوشه حیاط گذاشتند. سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند و آب زیر زمین را هم تخلیه کردند. مهدی غرق گل و لای شده بود. پیرزن اما یک کلمه به آقامهدی دعا می‌کرد و یک کلمه به شهردار نفرین! بعدا معلوم شد شهردار همان آقامهدی بوده است.

🔸 در عملیات بدر بعد از یک نبرد جانانه، قایقِ حاملِ پیکر نیمه جان آقامهدی مورد اصابت قرار می گیرد و آبِ رودخانه دجله #مهدی_باکری را برای همیشه با خودش می برد. دعای پیرزن مستجاب شده بود. کار آقای شهردار زبانزد شد.


#من_انقلابی_ام
#سردار_شهید_مهدی_باکری
#مدیر_انقلابی


⚫️ سلام و تسلیت به مردم سیل زده و مصیبت دیده آذربایجان


به راهیان نور بپیوندید
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_چهره_های_افتخار

🌷🌷🌷 نیمه شب بود. احساس کردم کف پایم خیس شد! نشستم. دیدم حسین است. کف پایم را می بوسید.

گفتم مادر چکار می کنی!

اشکش جاری شد. گفت مادر دعا کن مثل امام حسین بدنم تکه تکه بشه و چیزیش برنگرده!

اشکم در آمد.

بار آخری بود که می دیدمش.

گلوله تانک نشست به سینه اش، فقط تکه ای از استخوان پایش برگشت!🌷🌷🌷

#شهید_حسین_ایرلو



به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید:
🆔 @Rahianenoor1395
Forwarded from عکس نگار
🔸🔸🔸🔸🔸

#یادی_از_چهره_های_افتخار

🌷🌷🌷 یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن، همین‌طور که داشتم لباس می‌شستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.

گفتم: اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟

دو زانو کنار حوض نشست و دست‌های یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت می‌کشم. من نتونستم اون زندگی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس می‌شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه...

حرفشو قطع کردمو گفتم: من مجبور نیستم. با علاقه این کارو انجام می‌دم. همین قدر که درک می‌کنی، می‌فهمی، قدرشناس هستی برام کافیه.🌷🌷🌷

#شهید_سید_عبدالحمید_قاضی_میرسعید


به خانواده بزرگ راهیان نور بپیوندید 👇
🆔 @Rahianenoor1395