🚩حماسه نیزار نیخضر میمک
بهار سال۹۰، همراه با یک کاروان از بروبچههای
#راوی به منطقه غرب کشور میرویم. این اردو مبدا تحولات بسیاری در
#راهیاننور غرب، از جمله راهاندازی یادمان عملیاتها و تدفین
#شهدایگمنام در استانهای ایلام و کرمانشاه میشود. روی ارتفاع میمک، با حماسه کمنظیر و شهیدبزرگی آشنا میشوم که آرزو دارم روزی فیلمش را در پرده سینماهای ایران و جهان ببینم...
بامداد روز ۲۶ آبان سال ۶۳، عملیاتی بنام
#عاشورا با رمز یااباعبدالله الحسین(ع) در منطقه عمومی
#میمک، انجام میشود. یک گردان از بچههای ایلام و کرمانشاه (گردان خیبر تیپ نبیاکرم کرمانشاه) در جنوبیترین نقطه عملیات یعنی شیار
#نیخضر، پس از دور زدن خط اول، با خط دوم دشمن درگیر میشود. خط اول توسط سایر نیروهای پشتیبانی کننده نمیشکند و گردان در بین خط اول و دوم بعثیها متلاشی میشود.
۱۸ نفر از عزیزان، عمدتا زخمی و مجروح، در داخل یک
#نیزار به عرض ۶ متر و طول چندصدمتر، در جلوی خط دوم دشمن پنهان میشوند. وضعیت با بیسیم به قرارگاه اطلاع داده میشود. فرمانده گردان به همراه دو نفر دیگر شبانه از حلقه محاصره خارج میشوند تا کمک بیاورند. تلاش برای شکستن خط اول و نجات ۱۵نفر باقیمانده به جایی نمیرسد.
بعد از پنج روز تشنگی و گرسنگی و درد و استرس، قرارگاه به نفرات داخل نیزار میگوید تصمیم با خودتان. نفرات تصمیم به بازگشت از لای خط اول میگیرند. ۳نفر اما به هیچ عنوان توان حرکت ندارند. وداع سختی صورت میگیرد. ۱۲ نفر در دل شب پا به مسیر نامعلوم میگذارند. در همان ابتدا پای یک نفر به قوطی کنسرو برخورد میکند، عراقیها هشیار میشوند. بیهدف آتش میگشایند. ۴نفر جلویی بیاختیار از بقیه جدا میشوند و تا صبح به نیروهای خودی میرسند.
قصه ۸نفر بعدی اما شنیدنیست:
#عبدالمجیدامیدی و هفت تن از همرزمان مجروحش بعد از اتفاقات عجیب و درگیریهای موردی با نیروهای بعثی به آخرین نقطه از خط دشمن میرسند و در کانالی پنهان میشوند. چند نفر از نیروهای دشمن متوجه آنها میشوند و به رویشان آتش میگشایند.
صبح روز اول آبان ۶۳
#مجیدامیدی از ناحیه شکم تیر میخورد، دل و رودهاش را جمع میکند و به داخل لباساش میگذارد؛ فشنگی برای جنگیدن باقی نمانده؛ اینجا اسارت عین آزادگی است!
افسر بعثی بالای سر بچهها میآید و توهین میکند؛ به عبدالمجید که میرسد، محاسنش را دستهدسته میکشد و صدای کنده شدن محاسن او و سرازیر شدن خون، اشک را از چشمهای بچهها جاری می کند، اما عبدالمجید میگوید:
«حسرت گفتنِ یک آخ را بر دل این نامردان میگذارم»
بعثیها بدن مجروح و خونین رزمندهها را با طناب به قاطر میبندند و روی زمین میکشند.
دیگر توانی نمانده!
به دستور افسر بعثی رزمندهها را روی زمین مینشانند؛ دستور تیرباران صادر میشود، هر کدام از بچهها هفت هشت تا تیر میخوردند و به زمین میافتند.
محوطه پر از خون شده، یک سربازعراقی گوشه مقر برای مظلومیت بچهها زار زار گریه میکند.
افسر بعثی نوبت به نوبت به سر بچهها تیر خلاص میزد. صدای ترکیدن کله بچه ها ...
شش نفر از بچهها به شهادت میرسند، نفر هفتم سیدمحمد میرمعینی است که دستش را روی سرش میگذارد و گلوله به مچ دستش اصابت میکند؛ نفر هشتم عبدالمجید امیدی است که با آمدن فرمانده مقر، نوبت به او نمیرسد.
فرمانده مقر با دیدن اوضاع بچه ها به افسر بعثی سیلی و فریاد میزند.
میرمعینی و عبدالمجید را سوار ماشین میکنند تا به اسارت ببرند. چند کیلومتر عقبتر آنها را از هم جدا میکنند.
میرمعینی بعدها از اسارت آزاد میشود؛ اما بدن بیجان مجید همچنان بیمزار است و کسی از سرنوشت او خبر ندارد...
میگویند مادر عبدالمجید سالها در ایلام به هنگان باران ساعتها زیر باران میایستاد و میگفت بدن مجید من هم الان زیر همین باران است...
ایلامیها تا سال ۹۱ قصه عبدالمجید را فقط تا جدا شدن آن ۴نفرجلویی، از زبان آقای حیدرحسنی (یکی از آن ۴نفر) شنیده بودند. سال ۹۰ اما سیدمحمدمیرمعینی را پیدا کردیم و به پاسگاهمرزی نیخضر میمک بردیم و مابقی ماجرا را از زبان او شنیدیم. جوادچناری (رزمنده و برادر شهیدان چناری) برای مجید شعر گفته بود:
"باران نم نم میبارید
مادر مجید زیر باران میرفت
میگفت مجید الان زیر باران است
سهراب! همیشه هم نمیتوان زیر باران چیز نوشت..."
روزی در حرم حضرت معصومه(س) آقاجواد را دیدم و قصه مجیدامیدی و محاسنش را تا آخر برایش تعریف کردم. زد زیر گریه. گفت: من عاشق آن محاسن زیبا بودم. یک روز با برادر شهیدم آمده بودند خانهمان. به آقامجید گفتم "چه محاسن قشنگی داری! میشه از محاسنت به ما هم بدی؟ گفت همهاش مال شما..." مجید از محاسنش هم گذشت.
ذهننوشتههاییکبسیجی
@Neyyzar➕ به راهیان نور بپیوندید
👇🆔 @Rahianenoor_News┄┅═══✼
🍃🌺🍃✼═══┅┄