سفیـرعشق:
#قسمت #27
.
#بچه های
مهدی براش یک دنیا بودند،می آمدند خانه مان،
#یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم،گفتم:"سر راهت نون بخر"
#یادش رفت،دیر هم رسید؛نانوایی بسته بود،زنگ زد به بچه های لشکر که چند تا نان بیاورند،یک دسته نان آورده بودند
😊#مهدی بعد از هرگز آن چیزی ازشان نخواسته بود
خواسته بودند سنگ تمام بگذارند
🌹مهدی گفت:"این همه نون رو میخوایم چیکار؟"
چند تا به اندازه مهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد.
😊🌹نان ها را مردم اسکو فرستاده بودند جبهه،نان های گرد بزرگی بود،خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند،قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد.
#برای ما که آورده بودند نرم بود،از در آمد تو و گفت:"این هم نون"
دستم را بردم جلو که تکه ای از نان را بکنم،
گفت:"تو نباید از این نان ها بخوری"
🤔# گفتم:"چرا؟" گفت:"این نون مال رزمنده هاست" گفتم:"من هم زن رزمنده م"
☺️گفت:"ن،فقط رزمنده ها"
🤗#شب را من با خرده نان هایی که داشتیم،سر کردم،خیلی مراعات میکرد،به قول مادر بزرگشان،این دوتا برادر،
#مهدی_وحمید را میگفت،شورَش را درآورده بودند....
😌#میگفت:"برید ببینید بعضی از همین
#پاسدار ها به کجاها رسیده اند،چه دم و دستگاهی به هم زده ان"
😐#وشاهد مثال میاورد،
مهدی شانه های مادر بزرگ را بغل می گرفت و تکان میداد و میگفت:"
#مادربزرگ،ضِد انقلاب شده ای ها"و میخنداندش. .
☺️#ادامه_دارد#شهدا@rahian_nur