راهیان نور

#قسمت_صدوهشتادوسوم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادودوم🌷 فردا صبح که حاجی در را باز کرد ، بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود ، با افتخار شروع به قدم زدن کردیم . با وجود اینکه هیئت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاه‌ها بود و همیشه بچه‌ها دور آن‌ها…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادوسوم🌷

همچنان منتظر روشن شدن پنجره ها و ورود هوای بیشتر به داخل قفس بودیم اما لحظه به لحظه قفس تاریک تر و خفه تر می شد . مثل همیشه بر گرده مریم بالا رفتم و از سوراخ بالای پنجره که به اندازه یک عدس بود به بیرون نگاه کردم . از آن سوراخ فقط آشپزخانه و نبش آسایشگاه افسران قابل رویت بود و جز آن هیچ تصویری از اطراف قفس نمایان نبود . از پشت در و پنجره صداهای درهم و مبهمی به گوش می رسید . صدای به هم خوردن نی ها و چوب ها و برخورد آنها به پنجره کلافه مان کرده بود . نزدیک ظهر صدای سرگرد محمودی و صبحی شنیده شد که با عصبانیت می گفتند : « برای نفس کشیدنشان همین قدر کافی است » با شنیدن صدای محمودی با تعجب به هم نگاه کردیم چون چند ماهی بود از شرش خلاص شده بودیم . ظاهرا چادر های سیاه ما محمودی را دوباره به اردوگاه کشانده بود . حالا او آمده بود تا با سیاه تر کردن قفس از ما انتقام بگیرد و حتی راه نفس کشیدن مان را ببندد . از ساعت ناهار هم گذشته بود . آنها بی وقفه کار می کردند و همچون درازگوش چمن ندیده زیر آواز زده بودند و سیگاری را با سیگار دیگر روشن می کردند . بوی سیگار هوای قفس را خفه و نفس گیر کرده بود . با سرفه های پی در پی در جست و جوی ذره ای هوای تازه دست و پا می زدیم . از بیرون صدای تعدادی عراقی به گوش می رسید که به نظر بیش از ده نفر بودند اما هیچ کدام به درخواست و فریاد های ما پاسخی نمی دادند.
بالاخره عصر شد و یواش یواش سر و صداها و زمزمه ها و بروبیا ها خوابید و سر و کله حاجی پیدا شد . در که باز شد ، از آنچه در برابرمان بود حیرت کردیم ؛ هر چهار طرف قفسمان را با چوب های متراکم نی محصور کرده بودند و دورمان آغل کشیده بودند . حصار را طوری کشیده بودند که نه ما بتوانیم کسی یا چیزی را ببینیم و نه کسی بتواند قفس ما را ببیند . دیگر حتی درِ ورودی اردوگاه نیز دیده نمی شد چه دنیای بی رحمی ! یاد پدرم افتادم که با گرم شدن هوا حتی لانه مرغ و خروس ها را جا به جا می کرد که گرما کمتر اذیت شان کند ، اما اینها می خواستند ما را زنده زنده در گرما بسوزانند . مطمئن بودیم مانور دیروزمان با چادر مشکی که با هیجان و غرور ، برادرها و تعجب هیئت صلیب سرخ همراه بود ، کار سرگرد صبحی را ساخته و یک شبیخون بزرگ روحی - روانی به او و نوچه هایش وارد کرده است . همین قدر برایمان کافی بود . بدون هیچ اعتراض و واکنشی مثل همیشه کارهای روزمره را انجام دادیم .
بعد از ساخت آن آغل ، فشار و محدودیت ها بیشتر شد و ما به خود مختاری و بی قانونی رژیم بعث و ضعف قوانین بین المللی ژنو در مورد اسیران جنگی یقین پیدا کردیم . آنجا شهر بی قانون بود . با خودم گفتم کاش جنگیدن و آدم خواری هم قانون داشت . هیومن قول داده بود ورقه ی فلزی را از پشت پنجره بردارد و حالا برعکس ، افق نگاه ما هم بسته شده بود .

ادامه دارد...
@rahian_nur