صدای فریاد یک مرد.
مردی زیگزاگ میدود و نعره میکشد. پایش روی زمینِ یخزده میسُرد و کفشهایش لای تودهی سفتشدهی برفِ جاگیرشدهی پیادهرو جا میماند. اما او نمیایستد. حتی ازدحام عابرها هم او را کُند نمیکند. مغازهدارهای خیابان پرچمِ تهران هیچ نمیدانند مرد از چه ترسیده و چرا آن وقت صبح نعره میزند و میدود و مدام پشتسرش را نگاه میکند. مرد به درختی تنه میزند و برفِ روی شاخهها روی سر و صورتش میریزد. او نفسنفس میزند. دیگر نمیتواند بدود.
صدای رگبار مسلسل.
جیغ مردم.
نعرههای مرد خاموش میشود.
خیابان پرچم خلوت شده است. عدهای ماشینهایشان را وسط خیابان رها کردهاند و توی جوی کنار پیادهرو دراز کشیدهاند. مغازهدارها از پشت شیشهی مغازه بیرون را میپایند.
صدای قارقار کلاغها به گوش میرسد، و صدای پاهایی که در خیابان روی برفهای پوک میدوند و خُردشان میکنند.
صدای سه گلوله...
و بعد...
رد خون مثل ماری روی برف و آسفالت مانده است. مرد روی زمین افتاده است و کتشلوار سفیدش غرق خون است و خونِ گرم، انگار، جارینشده یخ زده است. گلولهای پیشانی مرد را شکافته و تکههای مغزش را روی سفیدی پیادهرو پاشیده است. از سبیلهایش خون میچکد.
ده دقیقه بعد کل خیابان پرچم بسته میشود. ماموران شهربانی و ساواک سر میرسند و پرسوجوها شروع میشود. نیم ساعت بعد، آنها که آمده بودند، جنازه را با خودشان میبرند. یک ساعت که میگذرد، دیگر اثری از خون هم نمیماند.
مرد انگار هرگز در این خیابان، در این شهر، در این دنیا نبوده است.
امروز چهارشنبه چهاردهم اسفند سال ۵۳ است؛ هشتمین سالمرگ دکتر محمد مصدق....
رفیقکُشیکتابی از کریم نیکونظر
گزارشی از زندگی عباس شهریاری
بزرگترین جاسوس ساواک در حزب توده
خرید از
Radiotragedy.com