📌 مطمئنم این داستان را بارها شنیده یا خواندهاید اما باز هم بخوانید و اشک بریزید بر دختران سرزمینم✔️ مردی خدمت پیامبر آمد، اسلام آورد، اسلامی راستین، روزی خدمت رسول خدا رسید و سؤال کرد: آیا اگر گناه بزرگی کرده باشم توبه من پذیرفته می شود، فرمود: «خداوند تواب و رحیم است»، عرض کرد ای رسول خدا گناه من بسیار عظیم است، فرمود: وای بر تو ! هرقدر گناه تو بزرگ باشد، عفو خدا از آن بزرگتر است.
👈 عرض کرد اکنون که چنین می گویی بدان: من در جاهلیت به سفر دوری رفته بودم، در حالی که همسرم باردار بود، پس از چهار سال بازگشتم، همسرم به استقبال من آمد، نگاه کردم دخترکی در خانه دیدم، پرسیدم دختر کیست؟ گفت: دختر یکی از همسایگان است!
من فکر کردم ساعتی بعد به خانه ی خود می رود اما با تعجب دیدم نرفت، غافل از اینکه او دختر من است و مادرش این واقعیت را مکتوم می دارد که مبادا به دست من کشته شود.
سرانجام گفتم راستش را بگو این دختر کیست؟ گفت: به خاطر داری هنگامی که به سفر رفتی باردار بودم، این نتیجه همان حمل است و دختر تو است!
آن شب را با کمال ناراحتی خوابیدم، گاهی به خواب می رفتم و گاهی بیدار می شدم،صبح نزدیک شده بود، از بستر برخاستم و کنار بستر دخترک رفتم در کنار مادرش به خواب رفته بود، او را بیرون کشیدم و بیدارش کردم و گفتم همراه من به نخلستان بیا.
او به دنبال من حرکت می کرد تا نزدیک نخلستان رسیدیم، من شروع به کندن حفره ای کردم و او به من کمک می کرد که خاک را بیرون آورم ، هنگامی که حفره تمام شد من زیر بغل او را گرفتم و در وسط حفره افکندم... در این هنگام هر دو چشم پیامبر پر از اشک شد... سپس دست چپم را به کتف او گذاشتم که بیرون نیاید و با دست راست خاک بر او می افشاندم!
و او پیوسته دست و پا می زد، و مظلومانه فریاد می کشید پدر جان!چه با من می کنی؟
در این هنگام، مقداری خاک به روی ریش های من ریخته شد ، او دستش را دراز کرد و خاک را از صورت من پاک نمود، ولی من همچنان قساوت مندانه خاک به روی او می ریختم، تا آخرین ناله هایش در زیر قشر عظیمی از خاک محو شد!
«در اینجا پیامبر صلی الله علیه و آلیه در حالی که بسیار ناراحت و پریشان بود و اشک هایش را از چشم پاک می کرد، فرمود: « اگر نه این بود که رحمت خدا بر غضبش پیشی گرفته، لازم بود هر چه زودتر انتقام از تو بگیرد !»
@RadioLorestan 📻