📍داستان
📌 قُلفـباز
درِ خودخواه، بدجوری لج افتاده بود. زبانهی قفل، اصلاً برایش آشنا نبود و زبانِ هیچ ابزاری را نمیفهمید.
- این قفلهایِ دستساز عجب راز و رمزی دارند!
هوا لحظه به لحظه سرد و سردتر میشد. اولین خروس که از دوردستْ حنجره ترکاند، مرد بهشدت ناامید شد. دستمالیزدیِ یادگارِ جوانیاش، پُر بود از عرقِ گردن و قطرههای پیشانی.
فکر کرد به جای بازکردنِ قفل، یکی از گوشوارهها را با ارّه ببرد. گوشوارههایی که از میان الوارهایِ چوبیِ دروازه، سر برآورده و قفل را به بند کشیده بودند. اما به غیرتش بر خورد که جایِ بازکردنِ قفل، به بریدن، فکر کند.
- قفلی را که میشود باز کرد، چرا برید؟!
ظاهراً این گره قصد نداشت با انگشت باز شود. برای چندمین بار قصدِ ارّه کرد. ارّهای که مدتها در عمقِ کیسهی چرمینِ دورِ کمرش دستنخورده مانده بود. دوباره انگشتانش را از ارّه منع و به سنجاق و مفتولهای مخصوصش مشغول کرد. همان ابزارهایی که خداوندگارانِ قفلبازی بودند.
- انگار قفل، سالهاست که در خودش ذوب و فسیل شده!
ابزارهای جورواجور برای آخرینبار سوراخ سنبههای قفل را آندوسکوپی کردند. اما سربازِ تنها، هیچ روزنهی امیدی برای فتح قلعه نیافت.
صورتش بدجوری میخارید. تارهایی از ریشِ جوگندمیِ پریشانش بر آستانهی درِ ناگشوده ولو شد و در با قژقژِ مبهمی به ریش مرد خندید. چشمِ عقابِ پیر، چند بار به چرتی، بسته و با بغضی نیمه ترکیده، باز شد.
- چه شبِ بیگشایشی!
اولین شبی بود که سپیدهی مَرد، داشت ناکام میدمید.
از دور منارهها جنبیدند و نجوایی برخاست. قفل همچنان ناسازگار و ارّه برجای خود آسوده بود.
سلطانِ «قُلفبازِ» روزگار با خود عهد بست تا این قفل را باز شده نبیند از جایش جُم نخورد.
□
سرِ خوابآلودهی مرد، به کمرِ در تکیه داد.
...
و خواب، آرام سر بر زانوی او گذاشت.
□
با صدای باز شدن دروازه، جمجمهی مرد، سکندری خورد. خواب، در چشم به هم زدنی پرید. درِ چوبیِ صد ساله باز شد اما قفلِ هزار ساله بسته ماند!
□
کودکی با جعبهی آدامسش از لایِ در، بیرون خزید.
...
- سلام!
...
- اینجا خوابیدی آقا؟! بفرما داخل!
...
□
کودک داخل خانه لولید و با لیوانِ پلاستیکیِ رنگپریدهای، برگشت.
...
مرد آب نوشید.
لیوان به پستوی خانه و کودک به پهنهی کوچه بازگشت و درِ کلون خورده را که به زحمت از سمت پاشنه باز میشد، با سختی به هم آورد.
✍ نویسنده:
#داریوش_جعفری@RadioLorestan 📻