راهیان نور

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_ششم 6⃣ (آخر)

@rahian_nur 🕊

من در دوره مبارزات، برای جوانان و دانشجویان در مشهد، مدت‌ها درس تفسیر می‌گفتم. یک وقت به بخشی از قرآن رسیدیم که راجع به قضایای «بنی‌اسرائیل» بود. قهرا راجع به بنی‌اسرائیل هم تفسیر قران می‌گفتیم.
یک مقدار راجع به بنی‌اسرائیل و یهود صحبت کردم. بعد از مدت کمی مرا
بازداشت کردند. البته نه به آن بهانه، به جهت و به عنوان دیگری بازداشت کردند و به زندان بردند. جزو بازجویی‌هایی که از من می‌کردند، این بود که شما علیه اسرائیل و علیه یهود حرف زده‌اید. #توجه_می‌کنید! یعنی اگر کسی آیه قرآنی را که راجع به بنی‌اسرائیل حرف زده بود، تفسیر می‌کرد و درباره آن حرف می‌زد، بعد باید جواب می‌داد که چرا این آیه قرآن را مطرح کرده است. چرا این حرف‌ها را زده و چرا راجع به بنی‌اسرائیل، بدگویی کرده است. یعنی وضع سیاسی، این گونه وضع سخت و دشواری بود و سیاسی‌ها این قدر ضدّ مردمی و وابسته به خواست ارباب‌ها بود.

#پایان

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur

Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_پنجم 5⃣

@rahian_nur 🕊

شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نواب صفوی» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوی برای من، خیلی جاذبه داشت و به کلی مرا مجذوب خودش کرد. هر کسی هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب ابواب صفوی میشد. از بس این آدم، پرشور و با اخلاص، پر از صدق وصفا و ضمنا شجاع و صریح و گویا بود. من می‌توانم بگویم که آن‌جا به طور جدی به مسائل مبارزاتی و به آن‌چه که به آن مبارزه سیاسی می گوییم. علاقه‌مند شد. یادم است که دوستی از دوستان ما از پاکستان آمده بود، برای ما نقل می‌کرد که بله، من در داخل پارک، فلان کس را دیدم که اعلامیه‌ای را به فلانی داد. من تعجب کردم که مگر در پارک کسی می‌تواند به کسی اعلامیه بدهد! او از تعجب من تعجب کرد و گفت: «چرا نشود؟! پارک است. دیگر، انسان اعلامیه را درمی‌اورد و به آن طرف میدهد.» گفتم: «چنین چیزی می شود؟!» این مربوط به دوران مبارزات ما بود که من دوره نوجوانی را هم گذرانده بودم. یعنی اختناق در ایران آن‌قدر زیاد بود که اصلا تصور نمی‌کردیم ممکن است کسی بتواند به زبان صریح، روشن، روز روشن، جلوِ چشم مردم، حرف سیاسی به کسی یا به دوستی بزند، یا کاغذی را به او بدهد، یا کاغذی را از او بگیرد. از بس فشار و خفقان بود، به کوچک ترین سوء ظن، افراد را می‌گرفتند و به خانه‌های مردم می‌ریختند. بارها به منزل ما ریختند و منزل ما را گشتند _منزل پدرم، منزل خودم_ کاغذها و نوشته‌های مرا بارها بردند. خیلی از نوشته‌ها و یادداشت‌های علمی و غیرعلمی من از بین رفته و غارت شده است، بردند، جمع کردند و بعد دیگر ندادند. یا وقتی دادند، همه اش را ندادند.
من بارها بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند. یک بار هم زندان بردند، یک بار هم تبعید شدم. مجموعا این دوران‌ها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگی ما در آن زمان‌ها، برای ایرانی‌ها دوران بسیار بدی بود.

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_چهارم 4⃣

@rahian_nur 🕊

آستان قدس هم در مشهد، کتابخانه خیلی خوبی دارد. در دوره اوایل طلبگی _در همان سنین پانزده، شانزده سالگی_ به آن‌جا مراجعه می کردم. گاهی روزها آن‌جا می‌رفتم _نزدیک آستان قدس_ و مشغول مطالعه می‌شدم. صدای اذان با بلندگو پخش می‌شد، به قدری غرق مطالعه بودم که صدای اذان را نمی‌شنیدم. خیلی نزدیک بود و صدای خیلی شدید داخل قرائت‌خانه می‌آمد و ظهر می‌گذشت. بعد از مدتی میفهمیدیم که ظهر شده است. کتاب اُنس داشتم. البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگی هستم _همان‌طور که گفتید بعضی از شما یا جای فرزند من هستید و بعضی مثل نوه من می‌مانید_ از خیلی از نوجوانان بیشتر مطالعه می‌کنم، این را هم بدانید.
هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را به جا آوردم، اعمال آن روز، طولانی هم هست _لابد اشنا هستید. خیلی از جوانان با آن اعمال آشنا هستند _چند ساعت طول میکشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع میشود و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شاید تا نزدیک غروب _روزهای نه چندان بلند_ به طول می‌انجامد.
آن وقت من یادم است که با مادرم _چون مادرم هم خیلی اهل دعا و توجه و اعمال مستحبی بود_ می‌رفتیم یک گوشه حیاط که سایه بود _منزل ما حیاط کوچکی داشت_ آن‌جا فرش پهن میکردیم _چون مستحب است که زیر آسمان باشد_ هوا گرم بود. آن سال‌هایی که الان در ذهنم مانده، یا تابستان بود، یا شاید پاییز بود. روزها نسبت بلند بود. در آن سایه می‌نشستیم و ساعت‌های متمادی، اعمال روزعرفه را انجام میدادیم. هم دعا داشت، هم ذکر و هم نماز. مادرم میخواند، من و بعضی از برادران و خواهرها هم بودند، می‌خواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من اینگونه بود.
دوره انس با معنویات و با دعا و نیایش.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur

🍃🍃💚🍃🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_سوم 3⃣

@rahian_nur 🕊

چشم من ضعیف بود. هیچ‌کس هم نمی‌دانست، خودم هم نمی‌دانستم.
فقط می‌فهمیدم که چیزهایی را درست نمی‌بینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشم‌هاییم ضعیف است. پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان _وقتی که من عینکی شدم_ گمان میکنم حدود سیزده سالم بود. لیکن در دوره اول مدرسه، این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمی‌دیدم، تخته سیاه را که روی آن می‌نوشتند، اصلا نمی‌دیدم و این، مشکلات زیادی را در کار تحصل من به وجود می‌آورد.
در همان دوره آخر دبستان _یعنی کلاس پنجم و ششم_ تازه منبر آقای «فلسفی» را از رادیو پخش می‌کردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را _در بچگی_ می‌کردم و به همان سبک، آن بخش‌های کتاب دینی را با صدای بلندی و خیلی شمرده، پشت سر هم می‌خواندم. معلمم و پدر و مادرم خیلی خوش‌شان می‌آمد. من را تشویق میکردند. بله! این درس‌هایی بود که آن زمان دوست می‌داشتم.
من بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم. یعنی دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم میخواندم. درس معمولی من طلبگی بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگی رفتم _یعنی از دوازده سالگی به بعد_ بنابراین از همان وقت‌ها، دیگر من به فکر آینده _به این معنا_ بودم. یعنی معلوم بود که دیگر بناست طلبه شوم. البته طلبگی و لباس طلبگی، به هیچ‌وجه مانع از کارهای کودکانه آن زمان نبود. یعنی هم عمامه سرمان میگذاشتیم، هم وقتی میخواستیم بازی کنیم، عمامه را در خانه می‌گذاشتیم، به کوچه می‌آمدیم و با همان قبا می‌دویدیم و بازی می‌کردیم _کارهایی که بچه‌ها می‌کنند_ وقتی میخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان میگذاشتیم و عبا را به دوش می‌انداختیم و با همان وضع و حال و چهره کودکانه به مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_دوم 2⃣

@rahian_nur 🕊

غرض، خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم _ البته مثل همهٔ مادران _ دوست می‌داشت و رعایت آن‌ها را میکرد.
پدرم عالم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلافت مادرم که خیلی گیرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم‌حرف می‌نمود، که این تاثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشه حجره بود. البته پدرم ترک زبان بود _ ما اصلا تبریزی هستیم، یعنی پدرم اهل خامنه تبریز است_ و مادرم فارسی زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه، محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود. منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طَبعا این ها، در وضع کار ما اثر می گذاشت. من همان وقت، معمّم بودم. یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی، من عمامه به سرم و قبا به تنم بود، قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستان‌ها با سرِ برهنه می رفتم. زمستان که می‌شد مادرم عمامه به سرم می‌پیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و
برادران روحانی هم داشت، لذا عامه پیچیدن را خوب بلد بود. سرِ ما عمامه می‌پیچید و به مدرسه می‌رفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچه‌ها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعا مقداری حالت انگشت‌نمایی و این‌ها بود. اما ما بازی و رفافت و شیطنت و این‌طور چیزها جبران می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم که در این زمینه‌ها خیلی سخت بگذرد. اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود. به خاطر این بود که پدرم با هر کاری کی «رضاخان پهلوی» کرده بود، مخالف بود _ از جمله، اتحاد شکل از لحاظ لباس _ و دوست نمی‌داشت همان لباسی را که رضاخان به زور می‌گوید، بپوشیم. میدانید که «رضاخان»، لباس فعلی مردم را که آن زمان لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانی‌ها لباس خاصی داشتند و همان لباس را می‌پوشیدند. او اجبار کرد که بایستی این طور لباس بپوشید، این کلاه را سرتان بگذارید. پدرم این را دوست نمی‌داشت، از این جهت بود که لباس ما را، همان لباس معمولی خودش، که لباس طلبگی بود، قرار داده بود. اما نیّت طلبه‌شدن و روحانی شدن من در ذهن‌شان بود. هم پدرم می‌خواست، هم مادرم میخواست، خود من هم میخواستم. من دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگی را در داخل مدرسه شروع کردم.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_اول 1⃣

@rahian_nur 🕊

ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم. یعنی پدرم از خانمی، سه فرزند داشت که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگری - که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچه‌های این خانم دوم، پنج نفر بودیم، چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومی بودم. البته در این بین، دو به بچه هم از بین رفته بودند. با آن حساب، من چهارمی می‌شوم. ما چون واسطه‌ها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهای بزرگ ما از خانم اول بودند. آن‌ها از ما خیلی بزرگ‌تر بودند. پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، با سواد کتاب‌خوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ‌شناس _ البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و این ها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملا آشنا بود و صدای خوشی هم داشت. و ما وقتی بچه بودیم، همه می‌نشستیم و مادرم قرآن میخواند. خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ میخواند. ما بچه‌ها دورش جمع می‌شدیم و برای‌مان به مناسبت، آیه‌هایی را که در مورد زندگی پیامبران است، می‌گفت. من خودم اولین بار، زندگی حضرت موسی، زندگی حضرت ابراهیم و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم ، _ به این مناسبت شنیدم. قرآن که می‌خواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن است می‌رسید، بنا می‌کرد به شرح دادن.
بعضی از شعرهای حافظ که هنوز یادم است، از شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد


دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و پیمانه زدند


رسانه #راهیان_نور | 🕊 @rahian_nur