راهیان نور

#قسمت_یازدهم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🌷من زنده ام🌷 #قسمت_دهم همکلاسی هایم باور نمی کردند شال و کلاه و ژاکتم را آقا با سیم دوچرخه های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می بافد. گل های باغچه مان رنگ خود را ازدست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود . هرکس که می آمد می گفت دست…
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_یازدهم


آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی کردند رحمان را پای درس و کتاب بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر بگذارد اما اصلا گوشش بدهکار نبود. آقا خوب حساب کلاس های درسمان را داشت. بچه ها نمی خواستند در غیاب او کسی درجا بزند. اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد و شهریور هم از راه رسیده بود. او حتی نمی پرسید الان چه ماه و روزی است و امتحان ها از کی شروع می شود. کریم که احسای مسئولیت بیشتری داشت تصمیم گرفت همه ی درس ها را جای رحمان امتحان بدهد ولی کسی در جریان این تصمیم نبود. فقط خودش و رحیم می دانستند و یک کمی هم من باخبر شده بودم. یک بار شنیدم که می گفت: (( ما که به جاش چک و لگد رو خوردیم ، خودش هم که اصلا آفتابی نشده که کسی بشناسدش، پس بسم ا...))
شب قبل کریم و رحیم رفتند سید عباس و به تعداد تجدیدی هایش هفت شمع روشن کردند و نذر کردند بعد از هر امتحان، تا آخر امتحانات هر شب هفت شمع روشن کنند. همه چیز به خوبی پیش می رفت. کریم هر روز که می آمد خوشحال و سر حال می گفت عالی بود. رحمان هم شب ها خسته و درمانده از نانوایی می آمد و می خوابید و صبح زود دوباره سر کار می رفت و تقویم زمان را گم کرده بود.در غیاب پدر، رحمان مانده بود با مسئولیت خانه. از نظر عاطفی رحمان به پدر خیلی وابسته بود و ندیدن پدر برایش سخت. کریم هم می گفت: به روش نیارین تا ببینم کی از رو می ره و سراغ درس و کتاب رو می گیره.
ما می خواهیم آقا ناراحت نشه. همه چیز خوب پیش می رفت تا آخر که امتحان جغرافیا بود. کریم می گفت: در جلسه روی صندلی نشسته بودم و منتظر توزیع برگه های امتحان بودم که یه هو دیدم رحمان از دور می آد. دم در ورودی اسم و فامیلش رو پرسیدن و اونو به سمت صندلی خودش هدایت کردن.آقای رحمتی که مدیر بود و من روز گرفتن کارنامه، یه چک و اردنگی ازش خورده بودم، مثل اینکه با قیافه ی من آشناتر بود. با رحمان اومد بالای سرم، دید من روی صندلی نشستم . از رحمان پرسید پسر اسمت چیه؟ جواب نداد. دوباره پرسید . مات و مبهوت به من نگاه کرد و بازم جواب نداد. از من پرسید اسمت چیه؟ گفتم : عبدالرحمان آباد. یک باره گوش رحمان رو گرفت و به بیرون پرت کرد. دست و پاش رو به میله ی وسط حیاط بستن. با ترکه ی نخل به دست و پاش می زدن و آقای رحمتی با صدای بلند می گفت: ای متقلب! می خواستی به جای عبدالرحمان آباد وارد جلسه ی امتحان بشی؟ تا اونجا که کتفش باز می شد ترکه رو بلند می کرد و رو تن و بدن رحمان پایین می آورد. بعد از کلی کتک کاری رحمان را به اداره ی آموزش و پرورش تحویل دادند. یکی از بستگان نزدیک ما آقای گنجه ای که از مسئولین آموزش و پرورش بود و خانواده ، کریم و رحمان را به خوبی می شناخت، وقتی موضوع را فهمید; چون می دانست کریم شاگرد زرنگ و درس خوان و رحمان بازیگوش و اهل کار و معاش است،برای رحمان به جرم اینکه می خواسته به جای کس دیگری وارد جلسه ی امتحان شود با یک فامیل جعلی و ساختگی پرونده سازی می کند و بعد هم پرونده به فراموشی سپرده می شود. رحمان آن سال با تلاش های کریم با معدل بالا قبول شد اما سال بعد درجا زد. با آمدن پاییز، آقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی در منزل تحت مراقبت بود و حال و هوای خانه دوباره رونق گرفت. تا مدت ها ما می گفتیم و او می شنید. بعضی وقت ها ساکت می شد و در خودش فرو می رفت و بعضی وقت ها می خندید. به همین راضی بودیم. همین که آقا بود و او را می دیدم برایم کافی بود. دلم می خواست دوباره بلند می شد و می ایستاد تا دختر تو جیبی بابا از جیبش نخودچی کشمش بردارد. دوست داشتم دوباره بین گل های باغچه بایستد و گل ها را هرس کند.اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم، تا سال ها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هایش حمله ور شویم.
ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
#سید_علیرضا_مصطفوی
#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_یازدهم
این قسمت: کانون شهید ااوینی
👇👇👇
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹
🌹

#سید_علیرضا_مصطفوی
#همسفر_شهدا
#قسمت_یازدهم

12 - مسئول فرهنگی
پس از سفر کربلا علیرضا به عنوان مسئول تبلیغات و فرهنگی پایگاه مسجد موسی ابن جعفر(ع) انتخاب شد. سالها بود که فرهنگی بسیج فعالیت خاصی نداشت.

شروع کار او با تابلویی بود که در داخل حیاط نصب شده بود. این تابلو فقط جهت اعلامیه‌های ترحیم و... استفاده می‌شد.

ایده‌های هنری او در نوع خود جالب بود. علیرضا به تمام معنا یک هنرمند بود. با پارچه‌های رنگی و چفیه زمینه تابلو را تغییر داد. تابلو را به چند قسمت مختلف تقسیم کرد. هر قسمت مربوط به مطلب خاصی بود. مطالب را با دقت تایپ می‌کرد و با استفاده از تصاویر در تابلو نصب می‌نمود. نورپردازی جالبی هم ایجاد کرده بود.

احکام و استفتاعات، مسایل اخلاقی، وصیتنامه شهدا، نکات تاریخی، مسایل روز کشور و... در این تابلو نصب می‌شد. هر دو هفته یکبار نیز کل مطالب تابلو عوض می‌شد. شبها بعد از نماز، مردم می‌ایستادند و مطالب را می‌خواندند. بعضی هم نکات مهم را برای خودشان می‌نوشتند.

علیرضا به تبلیغات بسیار اهمیت می‌داد. می‌گفت: جلوه کار فرهنگی مسجد تبلیغات است.

مدتی بعد میلاد امام علی(ع) بود. علیرضا با کمک رفقا، شبستان مسجد را به زیبایی تزیین کرد. این اولین باری بود که مسجد به این زیبایی تزیین می‌شد. استفاده از لامپهای ریز چشمک‌زن و همچنین پارچه‌های متنوع رنگی که از بالا به سمت اطراف محراب کشیده شده بود واستفاده از پوسترها و پارچه‌های تبریک عید، نمای زیبایی به مسجد داده بود.

واقعاً احساس کردیم که امشب شب عید است. اما برای ما جالب بود که عده‌ای به او ایراد می‌گرفتند: چرا مسجد را اینجوری کردی!!

سید اما خودش را برای بدتر از اینها آماده کرده بود. می‌گفت: ما مامور به انجام وظیفه‌ایم،بقیه‌‌اش با خدا.





بعد از آن گروه تبلیغات مسجد را راه‌اندازی کرد. کارها را به آنها واگذار کرده بود. خودش هم در هر جایی احتیاج بودکمک می‌کرد. سید مدت کوتاهی هم مسئول فرهنگی حوزه بسیج شد. آنجا هم ایده‌ها و نظرات جالبی را ارائه کرد. اما به علت مشغله زیاد کار در مسجد، کار حوزه را واگذار کرد.

مدتی بعد کار برای شهدای محل را شروع کرد. با بچه‌های بسیج به خانواده شهدا سر می‌زد. عکس شهید را می‌گرفت. پس از اسکن، کار طراحی آن را انجام می‌داد.

مدتی بعد به همراه چند تن از دوستان بااخلاص، تصاویر تهیه شده را به تابلو تبدیل کردند. این تابلوها در سر کوچه‌ها نصب شد.

حالا دیگر در همه کوچه‌های محل در کنار نام شهید، تصویر شهید هم نصب شده. هیچ نشانی هم از اینکه چه کسی این کار را انجام داده وجود ندارد. این رفقا هزینه این کار را هم از خودشان پرداختند. فقط به عشق شهدا.

فراموش نمی‌کنم. مادر یکی از شهدا از سرکوچه رد می‌شد. یکدفعه چشمش به تصویر فرزندش افتاد. از خوشحالی گریه می‌کرد.

همینطور خیره شده بود به تابلو و به بنیادشهید دعا می‌کرد!

ادامه دارد.....
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_دهم . 🌺تازه احساس میکرد اصلا مهدی را نمیشناسد او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه،اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. #دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان کد بانو باشد😊 صفیه یادش…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_یازدهم
.
حتی نمیگفت چه غذایی دوست دارد
#چند بار پرسیدم،حالا خیلی بلد بودم!میگفت:"همه چیز"
جایی #میهمان بودیم
فسنجان داشتند،مهدی با اشتها خورد و خیلی تعریف کرد. #فهمیدم فسنجان دوست دارد، #گاهی برایش درست میکردم،کم غذا هم بود.
🔴اگر شبی خوب میخورد یا توی رودربایستی مجبور میشد زیاد بخورد،فرداش روزه میگرفت🌺
#هفته ی دوم یک کاغذ آورد خانه و چسباندش به دیوار اتاق،برنامه ی خودسازی بود که امام سفارش میکرد
#مهدی گفت:"از همین امروز شروع میکنیم"
یکی از توصیه ها ورزش بود
صبح ها زود بیدار میشدیم.مهدی پنجره ها را باز میکرد و دور اتاق میدویدیم و ورزش میکردیم🤗
#هر هفته دوشنبه و پنجشبه روزه میگرفتیم
#خرج خانه را حساب کردیم
از دو هزار و هشت صد تومان حقوق،دویست تومان ماند. #مهدی چون مدتی #شهردار بودخانواده های نیازمند را میشناخت.برای آنها مایحتاج خرید
🔴برنامه ی دیگر آموزش رانندگی بود،همین بود که مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم. #خواندن کتابهای #شهید_مطهری را هم شروع کردیم
#به خواهرش گفته بود با هم بخوانیم،اما دو سه جلسه بیشتر پیش نرفتیم.مهدی آنقدر کار داشت که بعضی شبها اصلا خانه نمی آمد یا وقتی میرسید،از خستگی نمی توانست بنشیند،شبی که خسته نباشد،کم پیش می امد
ان شبها دوست داشتیم بنشینیم و حرف های خودمان را بزنیم.🌷

#ادامه_دارد
@rahian_nur