وارد اتاقش که شدم، ناگهان از خواب پرید و نشست. عرق از صورت گُر گرفته اش می جوشید و خود نمایی می کرد. گفتم: چیه داداش، خواب بد دیدی؟ نگاهی به من کرد و گفت: «خیلی وقتِ اینجایی؟» گفتم: «نه تازه ۀآمدم، حالا بگو چی شده؟» گفت: «به شرطی که بین خودمون بمونه!» نفسش که جا آمد، آهی کشید و ادامه داد: « خواهر باورت نمی شه، یه ساعت بود که داشتم با
حضرت #زهرا(س) حرف می زدم!» حالا بدن من بود که به عرق سردی نشست. گفتم: تو را خدا بهش چی گفتی؟ هر چه پیله کردم چیزی نگفت. تنها آهی کشید و گفت: «خواهر همیشه از خدا یه خواسته بیشتر برای خودم ندارم، اونم اینه که روز
شهادت حضرت زهرا از این دنیا برم!» *** شب
شهادت حضرت زهرا، عملیات کربلای 5، با رمز
#یا_زهرا. شب سختی را پشت سر گذاشته بودند. علی رضا گفته بود نگران نباشید، تا فردا صبح ساعت 10 کار دشمن تمامه! صبح
#شهادت_حضرت_زهرا(س) بود، به نماز ایستاده بود که ترکشی به پهلویش را دریده و علی رضا به آرزویش رسید بود. همان ساعت که پیش بینی کرده بود کار دشمن تمام شد.
@rahian_nur