سفیـرعشق:
#قسمت_بیست_ویکم.
🌷و بهتر از آن این بود که بماند،صفیه دکمه ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند،مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی،موهایش را مرتب میکرد
😊،صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید،فایده نداشت،بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ...
#مهدی دکمه ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره ی کت و شلوار دامادی که مادر به او#هدیه داد،هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد،
🌹صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند،یک دست لباس نو داشته باشد،به خرجش نرفت
😐.
#کمی عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود
😍،مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت
🌷.
#انگار میخواست برود#عروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند،صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد
#میگفتم:"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری
توی سینه ت و با خودت ببری؟"
برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت
😊:"تو جا نمیشی اینجا"
☺️و دستش را به سینه اش میزد
.
#حمید آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم
#توی راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم"
گفت:"اگه جور بشه،شاید بریم#سوریه "
هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم.
#داییِ مهدی تهران#زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه ی مردم معذب بودم،مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین"
😐#خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که
#تنها نروم. .
😉#ادامه_دارد@rahian_nur