باحسرتی کبود در این جا نشسته ام
چون بغض های کهنه ی در خودشکسته ام
رفتند،صبح زود،مرا جا گذاشتند
تنها به جرم این که پرو بال بسته ام
پرواز آرزوی تمام پرنده هاست
در تنگنای این قفسِ ناخجسته ام
دست مرا بگیرو ببر پشت ابرها
تنها به آسمان تو امّید بسته ام
چونان غریبه ای که به آبادی شما،
بعد از غروب آمده،بسیار خسته ام
ازمن مگیر بافه ی گیسوی خویش را
با چتر گیسوان تو از بند رسته ام
تنگ غروب،شهر برایم جهنم است
در گیرو دار این چمدن نبسته ام!
.
#بقیه_اش_بماند...