💌 #یادت_باشد (قسمت ۳۷)
یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت: «تو دیگ چه عروسی هستی؟ بیا برو دنبال کارهای مراسم، هر کی جای تو باشه تمام فکر و خیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره، کدوم آتلیه عکس بندازه، کدوم لباس رو بگیره، اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع میکنی؟»، خندیدم و در جوابش گفتم: «شما نگران نباشین شوهرم راضیه، تا جایی که بشه امضاء جمع میکنم بقیه پای شما»، بعدها که پیکر ۲ شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند حمید همیشه به من میگفت: «چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاسها هستن حتماً برید سر مزارشون، اینها رو شما دعوت کردین، بیانصافیه رها کنین».
روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس، همه خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند، مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست و مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت: «این تربت رو بین جهیزیه بذار، دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهلبیت و امام حسین(ع) بگیره».
میدانستم خانهای که انتخاب کردهایم کوچکتر از آن است که تمام وسایل جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم، برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتیها، میز ناهارخوری، تابلوفرش و میز تلفن خانه مادرم ماند، در جواب اعتراضها هم گفتم: «انشاءالله هر موقع خونه بزرگتر رفتیم اینها رو هم میبریم».
وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تا ماشین میرفت، با بیرون رفتن هر کدام از آنها در ذهنم جای آن را مشخص میکردم، با صدای بلندی که از حیاط آمد همه ترسیدیم، وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاقگاز از دستشان افتاده و شیشه جلوی آن شکسته است، چند روز مانده به عروسی یکی از کارهای ما این شده بود که دنبال شیشه جلوی این گاز باشیم، متاسفانه پیدا هم نمیشد.
روزهای آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره خانه خودمان میرفتم، حمید هم برای جابجایی وسایل از سر کار به خانه میآمد، چون خانه کوچک بود چیدمان وسایل وقت و انرژی زیادی میخواست، حمید در حالیکه مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب بود، گفت: «خانم نظرت چیه غذای بیرون نگیریم، اجاق گاز رو وصل کنیم همینجا یه چیز ساده درست کن بخوریم» اولین غذایی که پختم سیبزمینی سرخکرده با تخممرغ بود، گفتم بیا این هم غذای سرآشپز!
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتون بیرون نیاوریم چون کل کابینتهای آشپزخانه چهار تا هم نمیشد.
یک طرف پذیرایی بیستمتری خانه، فرش شش متری پهن کردیم، بوفه و مبلها را هم بعد از چند بار جابجا کردن دور اتاق چیدیم، البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم! باید طوری وسایل را میچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت را داشته
باشد، نوه صاحبخانه هر وقت این ستون را میدید میگفت: «وقتی که ما پایین زندگی میکردیم از همین ستون میگرفتیم میرفتیم بالا، تا دستمون به سقف میخورد برمیگشتیم!»
دوره عقیدتی حمید یک طرف، امضاء جمع کردن برای شهید گمنام از طرف دیگر در کنار تمیز کردن خانه و چیدن وسایل جهاز حسابی مشغولم کرده بود، بین همه این گرفتاری مشغول جابجا کردن وسایل بودم که از طرف دانشگاه با من تماس گرفتند و خبر دادند که مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علومپزشکی دقیقاً یک روز قبل عروسی افتاده و قرار است در شهر ساری برگزار شود.
من ورزش کاراته را تا کمربند زرد پیش پدرم آموزش دیده بودم، بعد هم که رفتم باشگاه و کمربند مشکی گرفتم، تاریخ دقیق مسابقات قبلاً اعلام نشده بود، به من گفته بودند احتمال زیاد مسابقات آذرماه
باشد، خیالم راحت بود که تا آن موقع ما عروسی را گرفته و حتی مسافرت و ماهعسل را هم رفتهایم، اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبانماه برگزار میشود.
دو دل بین رفتن و نرفتن بودم، شش ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم، مسابقات برایم اهمیت داشت، به مربی گفتم: «من برای مسابقه همراهتون میام، فقط منو زودتر برسونید قزوین که به کارهای عروسیم برسم»، مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت خندید و گفت: «هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمیکنن، اومدیم به صورتت ضربه خورد، کبود شد، اون وقت میگن داماد روز اول نرسیده عروس رو زده»، کلی خندیدم و گفتم: «حمید آقا خودش مربی کاراتهست ولی دست بزن نداره، حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه»، در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
▫️▫️▫️▫️دوم آبان عید غدیر سال نود و دو روز برگزاری جشن عروسی ما بود، با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم.
ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut