کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

#یادت_باشد
Канал
Религия и духовность
Образование
Социальные сети
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
@quran_sutПродвигать
147
подписчиков
2,53 тыс.
фото
461
видео
2,24 тыс.
ссылок
💠 قالَ رَسُولَ الله: «...إِنِّی تَارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی..» 🔰 پیج اینستاگرام کانون : 🔹 instagram.com/quran_sut
📌رمان های پر مخاطب انتشار یافته در کانال را با هشتگ مخصوص به خود جستجو کرده و بخوانید :

📍#یادت_باشد
📍#شاهرخ_ضرغام(شاهرخ،حّر انقلاب اسلامی)
📍#سلام_بر_ابراهیم

📚 منتظر رمان های جدید باشید.

🔰 @quran_sut
🔰 instagram.com/quran_sut
📌رمان های پر مخاطب انتشار یافته در کانال را با هشتگ مخصوص به خود جستجو کرده و بخوانید :

📍#یادت_باشد
📍#شاهرخ_ضرغام(شاهرخ،حّر انقلاب اسلامی)
📍#سلام_بر_ابراهیم

📚 منتظر رمان های جدید باشید.

🔰 @quran_sut
🔰 instagram.com/quran_sut
چکیده‌ای از فعالیت کانون قرآن و عترت در سال ۹۸_۹۷ :

۱_برگزاری جشن با شکوه #ریحانة_النبی در شب ولادت حضرت فاطمهٔ زهرا(س) با حضور خانوادهٔ معظم شهدا که با #استقبال ۱۲۰۰ نفری دانشجویان همراه شد.

۲_اجرای طرح بزرگ قرآنی #تلاوت_نور با توزیع ۲۴۰ دفترچهٔ دورهٔ قرآن از آستان قدس رضوی

۳_انتشار #نشریه ایلیا در تاریخ ۲۷ آذرماه سال ۹۷ به مناسبت روز جهانی عاری از خشونت و شهادت آیت الله دکتر مفتح.

۴_برگزاری سی و چهارمین #جشنواره قرآن و عترت در بخش‌های مختلف آوایی، معارفی، هنری، پژوهشی در سطح دانشگاه.

۵_برگزاری #کلاس‌های قرآن در رشته‌های روخوانی، روان‌خوانی، تجوید و صوت و لحن در دو بخش برادران و خواهران
‌‌
۶_ #تقدیر از برگزیدگان مسابقهٔ مفاهیم قرآن و نهج‌البلاغه
این مسابقه ویژه ورودی‌های سال ۹۷ در اردوگاه دهملا برگزار شد و از برگزیدگان در قالب گعدهٔ دانشجویی تقدیر بعمل آمد.

۷_مراسم #غبار_روبی مسجد پیامبر اعظم در آخرین جمعهٔ قبل ماه مبارک رمضان

۹_برگزاری مسابقهٔ #عروة‌_الوثقی با شروع ماه مبارک رمضان به همراه هدایای نقدی و ویژه برای برگزیدگان

۱۰_راه اندازی #پیج اینستاگرام کانون مصادف با نوروز ۱۳۹۸

۱۱_انتشار رمان #یادت_باشد و #شاهرخ_ضرغام در کانال تلگرام کانون

🔰@quran_sut
پس از استقبال بی نظیر از #یادت_باشد
این بار:
"شاهرخ،حُرِّ انقلاب اسلامی"

📚 زندگی نامه و خاطرات شهید شاهرخ ضرغام

«غافل بودم،معصیت کردم،اما خدا دستم را گرفت»

📭 به زودی در کانال کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

💌 خبرهای خوبی در راه است ..

🔰@quran_sut
Zibaye Man
Pedram Paliz
👈شرح حال بازیگر نقش زن (یادت باشد)از زبان پدرام پالیز تقدیم به شما عزیزان ...
#یادت_باشد

@quran_sut
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#یادت_باشد

برگزیده بهترین داستان عاشقانه چهلمین فجر انقلاب اسلامی

📚 اثر نانوشته شهید حمید سیاهکالی مرادی

🌺 @quran_sut
🌸🌸🌷🍀
🌹


👌فاخر ترین اثر۴۰امین فجر انقلاب اسلامی (#یادت_باشد)حمید سیاهکالی مرادی هست.

درکنار همه این فاجعه های فرهنگی و اقتصادی چنین آثار فاخری نیز پیدا میشود.

❄️ @quran_sut
Forwarded from دخترانه ی دانشگاه صنعتی شاهرود
📢مسابقه #چالش_من_وکتابم


🖼عکس های هنری خودتونو با کتاب #خاطرات_سفیر و عاشقانه های #یادت_باشد برامون بفرستید .

به برترین عکس از نگاه مخاطب جایزه تعلق میگیره.

@dokhtarane_sut
💌 #یادت_باشد

به اطلاع اعضای محترم کانال می‌رسانیم با توجه به تداوم انتشار کتاب «یادت باشد»، مقدور به ادامه اشتراک این رمان نمی‌باشیم.
برای دنبال کردن ادامه داستان می‌توانید آن ‌را با تخفیف ویژه از کانون قرآن و عترت دانشگاه تهیه نمایید و در صورت تمایل برای شرکت در مسابقه اقدام نمایید.

جهت هماهنگی به ادمین کانال (@yazdian_hp) مراجعه فرمایید.
از همراهی شما سپاس‌گزاریم.

🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۴۵)

تاسیزده‌به‌در حمید درگیر کار مسجد بود، قرار بود دسته جمعی ‌با دخترعمه‌ها و پسرعمه‌ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند، این نبودن‌ها کم‌کم داشت برایم غریب می‌شد، موقع حرکت به من می‌گفت: «اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ، ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم»، تا این را گفت به حمید گفتم: «منو یاد دوران قدیم انداختی، چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می‌شدیم تا صبح می‌گفتیم و می‌خندیدیم، یه قل دو قل بازی می‌کردیم، بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می‌خوند یا قصه‌های قدیمی مثل امیرارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می‌گفت»، حمید خندید و گفت: «الآن هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می‌کنین ولی من خیلی حرفه‌ای‌تر از این حرفام بخوام ببازم!». واقعاً این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می‌دانستم که بازنده هستم.
در ماه دو بار افسر نگهبان می‌ایستاد و شب‌ها خانه نمی‌آمد، من هم برای این‌که تنها نباشم به خانه پدرم می‌رفتم، بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم، حمید هر یک ربع تماس می‌گرفت حالم را می‌پرسید، صبح که آمد کلی دلخور شده بود، گفت: «چرا تنها موندی، تا خود صبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی، یا اتفاقی برات بیفته، اصلاً تمرکز نداشتم».
فردای سیزده‌به‌در حمید افسر نگهبان بود، چون هوا مناسب‌تر شده بود با موتور سر کار می‌رفت، بعد از خوردن صبحانه بدرقه‌اش کردم، مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت، به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت، روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود، نمی‌خواست صدای موتور اول صبح مزاحم کسی باشد، شب‌ها هم وقتی دیروقت از هیئت برمی‌گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش می‌کرد.
مثل همه روزهایی که حمید افسرنگهبان بود یا مأموریت می‌رفت خرید خانه با من بود، کارهای خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم، از نان گرفته تا سبزی و میوه، با این‌که خرید و جابجا کردن این‌همه وسیله آن‌هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ‌وقت چنین تجربیاتی را نداشتم ولی نمی‌خواستم وقتی حمید با خستگی از مأموریت به خانه می‌رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیله‌ای بفرستم.
بعد از انجام خریدها به جای این‌که من خانه پدرم بروم آبجی فاطمه به خانه ما آمد، من و حمید معمولاً خانه که بودیم کتاب می‌خواندیم، برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود، خیلی زود حوصله‌اش سر رفت، با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می‌داد پیشنهاد داد: « بیا یکم تلویزیون ببینیم حوصلم سر رفت!»، گفتم: «تلویزیون ما معمولاً خاموشه، مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم!»، حقیقتش هم همین بود، خیلی کم برنامه‌های تلویزیون را دنبال می‌کردیم، مگر این‌که اخبار را نگاه کنیم یا می‌زدیم شبکه کودک تا لالایی‌های شبانه را گوش کنیم، حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می‌شود لزوماً از نظر شرعی بلااشکال نیست، به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود.
دید و بازدیدهای عید که کمتر شد با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم، دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود مجبور شدیم از مهمان‌ها سری به سری دعوت کنیم، آن‌قدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی‌توانستیم با هم دعوت کنیم.
حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت‌وآمد کنیم، می‌گفت: «مهمون حبیب خداست، این رفت‌وآمدها محبت ایجاد می‌کنه، در خونه ما به روی همه بازه»، کار این مهمان‌نوازی‌ها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته دو سه روز پشت هم مهمان داشتیم هم شام، هم ناهار. چون دانشگاه می‌رفتم و این حجم کار برایم طاقت‌فرسا بود دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتاً هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها می‌شد که حمید تماس می‌گرفت و می‌گفت امشب مهمان داریم، می‌گفتم: «حمید جان میوه‌ها رو آماده کن، چایی دم کن، تا من برسم و خورشت رو بار بذارم».

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۴۴)

زود آماده شد و راه افتادیم، سر خیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: «عزیزم به این مغازه پونصد تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم، دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم، الآن هم که بسته است، حتماً یادت باشه سری بعد رد شدیم پولش رو بدیم»، گفتم: «چشم می‌نویسم توی برگه می‌ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم». همیشه روی بدهی‌های خردی که به کاسب‌ها داشت حساس بود، روزهایی که من نبودم روی برگه‌های کوچک بدهی‌هایش را می‌نوشت و کنار مانیتور می‌چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود من باخبر باشم و بدهی‌های جزئی را پرداخت کنم.
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: «امسال راهیان نور هستی دیگه؟ بچه‌ها دارن هماهنگی‌ها رو انجام میدن، بهشون گفتم من و آقامون با هم میایم»، جواب داد: «تا ببینیم شهدا چی میخوان، چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می‌کنم جور کنم با هم بریم».
اواخر اسفندماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم، حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود، به‌خوبی احساس می‌کردم که حضور در این جمع برایش سخت است ولی من ازینکه توانسته بودیم با هم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم، حمید وسایلش را برداشت و سمت اسکان برادران رفت، من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان می‌دادم، حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دو بار تماس گرفته ولی من متوجه نشده بودم، چند باری شماره حمید را گرفتم ولی برنداشت، نگران شده بودم، اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم، تا اینکه یک ساعت بعد خودش تماس گرفت و گفت: «دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی، من اومدم معراج‌الشهدا شب رو اینجا بودم، چون می‌دونستم امروز برنامه شماست که بیاید معراج دیگه برنگشتم اردوگاه، من اینجا منتظر شما می‌مونم»، وقتی رسیدیم به معراج‌الشهدا حمید در ورودی منتظر ما بود، یک‌شب هم‌نشینی با شهدا کار خودش را کرده بود، مشخص بود کل شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است.

💟 فصل ششم
دیوانه گشته‌ایم مجنون و خسته‌ایم

لحظه تحویل سال ۹۳ منزل پدرم بودیم، شام هم همان‌جا ماندیم، نوروز اولین سال متأهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدت‌ها آن را داشتم، دلم نمی‌آمد از آن استفاده کنم. عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود، به حرمت شهادت حضرت زهرا(س) آجیل و شیرینی نگرفتیم، به مهمان‌ها میوه و چای می‌دادیم، چون کوچک‌تر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم، از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می‌گرفتند و کادو می‌دادند، اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم. از روز سوم عید تماس‌های موبایل من و حمید شروع شد، اقوام تماس می‌گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند.
حمید از مدت‌ها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کارهای بنایی انجام می‌داد، از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود، از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به‌عنوان درخواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد.
درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف‌نظر بود، یک عده نظرشان مسجد حضرت امیرالمؤمنین(ع) بود و تعدادی هم می‌گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع)، حمید نظرش این بود که اگر خود حضرت عباس(ع) هم بود می‌گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم، نهایتاً اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند، کل تعطیلات عید حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود، می‌خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود، برای همین به‌جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم.
یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می‌کنند راهی سنبل‌آباد شدیم، حمید همیشه آدم خوش‌سفری بود، تلاش می‌کرد آنجا به من خوش بگذرد، با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم، هر جا شیب کوه زیاد می‌شد محکم دست من را می‌گرفت، این‌طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می‌کردم.

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۴۳)

حمید گفت: «آره واقعاً محبت دارن، ما رو مثل دختر و پسر خودشون می‌بینن»، بعد هم پرسید: «راستی خانوم من نبودم اجاره رو دادی؟»، گفتم: «قرار اجاره ما که دهم هر ماهه»، حمید گفت: «چون دوست دارم خوش‌حساب باشیم اجاره رو چند روز زودتر بدیم بهتره، یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون رو به موقع بدیم».
بعد از غذا کمی استراحت کرد، بیدار که شد گفت: «این چند وقت نبودم دلم برای گلزار شهدا تنگ‌شده»، گفتم: «اگر خسته نیستی پاشو بریم چون منم این چند وقت نشده که برم»، لباس پوشیدیم و راه افتادیم، چون هوا سرد بود موتور نبردیم، به گلزار شهدا که رسیدیم سر مزار شهید حسین پور چند تا خانم ایستاده بودند، حمید جلوتر نیامد، گفتم: «ما که نمی‌دونیم اون خانما کی هستن، مقل بقیه بریم جلو فاتحه بخونیم» گفت: «نه خانوم، شاید اون خانما از اعضای خانواده شهید باشن، بخوان چند دقیقه‌ای خلوت کنن، ما جلو بریم معذب میشن، از همین در ورودی گلزار شما نیت بکنی اون شهید خودش ما رو می‌بینه، نیازی نیست حتماً بریم سر مزار، یا دست بذاریم روی سنگ مزار شهید»، آن موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم، ولی بعدها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم!
از گلزار شهدا رفتیم خانه عمه، دل‌تنگی‌ها و نگرانی‌های یک مادر هیچ‌وقت تمامی ندارد، حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید، به اصرار عمه شام را هم همان‌جا ماندیم، تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می‌کرد، به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند.
حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد، پدر حمید هم که از بسیجی‌های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد، حمید همه سخنرانی‌های آقا را کامل گوش می‌داد، هر کدام را هم که نمی‌رسید بعداً از اینترنت می‌گرفت و نکات مهمش را یادداشت می‌کرد، برای همه سخنرانی‌ها همین روال را داشت، هر کجا پای سخنرانی می‌نشست یک دفترچه و خودکارهمراه داشت وقت‌هایی که دفترچه همراهش نبود از کوچک‌ترین کاغذ ممکن مثل فیش‌های خرید استفاده می‌کرد، بعداً‌ از همین مطالب در مباحث حلقه‌های صالحین، جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سربازهایش استفاده می‌کرد.
▫️▫️▫️▫️
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم، خورشت را شب می‌گذاشتم، برنج را هم اول صبح، با این برنامه‌ریزی غذای ما هر روز حاضر بود، این‌طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم، ناهار یا شام را حتماً غذای خورشتی بار می‌گذاشتم، مثلاً اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم برای شب خورشت می‌گذاشتم یا برعکس، اگر خودم زودتر می‌رسیدم که غذا را گرم می‌کردم، اگر حمید زودتر می‌آمد خودش غذا را گرم می‌کرد، ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می‌ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم، گاهی اوقات که کار من طول می‌کشید حمید دو سه ساعت چیزی نمی‌خورد تا من برسم، با هم سر یک سفره غذا بخوریم.
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه برمی‌گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمی‌گشتم، آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم، غذا را گرم کردم و سفره را چیدم، همه‌چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود، تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد، ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه‌ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم.
هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید، دست‌ها و لباس‌هایش خونی شده بود، تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد، سریع گفت: «نترس خانوم چیزیم نشده»، تا با چشم‌های خودم ندیده بودم باورم نمی‌شد، گفتم: «پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت»، گفت: «با موتور داشتم از محل کار برمی‌گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین، زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود، من بغلش کردم آوردمش یه گوشه، کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه».
نفس راحتی کشیدم و گفتم: «خدا رو شکر که طوری نشده، اون سرباز چی شد؟ طفلک الآن حتماً پدر و مادرش نگران میشن»، حمید گفت: «شکر خدا به خیر گذشت، بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن»، گفتم: «ولی اولش بدجور ترسیدم، فکر کردم خدای‌ناکرده خودت با موتور زمین خوردی، ناهار آماده است من باید برم به کلاس برسم»، گفت: «صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم»، گفتم: «آخه تو که ناهار نخوردی حمید»، گفت: «برگشتم می‌خورم چون باید بعدش هم برم باشگاه».

ادامه دارد ..‌.
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۴۲)

کمی که جان گرفتم به حمید گفتم: «ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام، حتماً تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری»،جواب داد: «همچین هم بیکار نبودم، یه سر بری آشپزخونه می‌فهمی»، حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام از همان موقع چیزی تدارک دیده باشد، وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت، باحوصله اکثر گردوها را مغز کرده بود و فقط چندتایی مانده بود. وقت‌هایی که حوصله‌اش می‌گرفت کارهایی می‌کرد کارستان، گفتم: «حمید جان خدا خیرت بده، با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این‌همه گردو چکار کنم». حمید درحالی‌که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این‌طرف و آن‌طرف می‌کرد، گفت: «فرزانه ببین چقدر گردو داریم، یعنی تو می‌تونی هر روز برای من فسنجان درست کنی!».
▫️▫️▫️▫️
دی‌ماه سال ۹۲ حمید بیست روزی خانه نبود، برای مأموریت رفته بود خارج قزوین، نزدیک امتحاناتم بود، دل‌تنگی و دوری از حمید نمی‌گذاشت روی درس و کتابم تمرکز کنم، ده روز اول خانه پدرم بودم، غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم، هم می‌خواستم سری به خانه و زندگی‌مان بزنم هم این که فکر می‌کردم شاید دیدن خانه مشترکمان کمی از دل‌تنگی‌هایم کم کند.
وارد خانه که شدم همه‌چیز سر جایش بود، البته به همراه کلی گردوخاک که روی همه وسایل نشسته بود، می‌دانستم حمید که برگردد کمک می‌کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم، خانه بدون حمید خیلی سوت و کور بود، داشتم به گلدان روی اوپن آب می‌دادم که با دیدن یک مارمولک کنار دیوار آشپزخانه نصفه جان شدم، سریع پریدم روی مبل، نمی‌دانستم چکار کنم، مارمولک دو تا چشم داشت دو تا هم قرض گرفته بود به من نگاه می‌کرد، از جایش تکان نمی‌خورد، می‌خواستم حاج‌خانم کشاورز را صدا کنم، بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم، باید یک‌جوری شر این مارمولک بدپیله را از خانه و زندگی‌مان دور می‌کردم، ترسم را قورت دادم، از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم، با هزار بدبختی مارمولک را کشتم، بعد از آن کلی گریه کردم، شاید گریه‌ام بیشتر به خاطر تنهایی بود، این مسائل برایم آزاردهنده بود، سختی دوری از حمید و مأموریت‌های زیادی که می‌رفت یک طرف، تحمل این‌طور چیز‌ها هم به آن اضافه شده بود، با خودم گفتم: «من در این زندگی مرد می‌شوم!».
این بیست روز با همه سختی‌هایش گذشت، اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم و بعد از خرید همه را به‌سختی به خانه رساندم، برای ناهار هم فسنجان درست کردم، معمولاً بعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقه‌اش به استقبالش می‌رفتم، به خاطر این‌که دندان‌هایش را ارتودنسی کرده بود معده حساسی داشت، خیلی از غذاها به‌خصوص غذاهای تند را نمی‌توانست بخورد، با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم.
اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسر نگهبانی داخل خانه می‌آمد دستش بود که یک شاخه گل داشت، همیشه هم گل طبیعی می‌خرید، آن‌قدر تعداد گل‌هایی که خریده بود زیاد شده بود که به حمید گفتم: «عزیزم شما که خودت گلی، بابت این‌همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه‌داریم، چون ما اینجا مستأجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این‌ همه گل رو خشک کنم».
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا را دید اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد، با همان لباس‌ها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن غذا شد، وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد، یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرون آن را نایلون کشیده بودم را دید، پرسید: «این جعبه برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟»، گفتم: «نه آقا، چون زمستونه برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی‌ها رو بذاریم زیر این جعبه خیس نشه».
لبخندی زد و گفت: «ما که فکر نکنم حالا حالا بتونیم خونه بخریم، ان‌شاءاللّه نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم»، به حمید گفتم: «با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه، گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه ولی من اینجا رو دوست دارم، باصفاست، بی‌روح نیست، تازه حاج‌خانم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارن، این چند وقت که تو نبودی چند باری پرسیدن پس پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو می‌گرفتن».

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۴۱)

حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب «دفاع از تشیع» بود، محاسنش را دست می‌کشید و سخت به فکر فرو رفته بود، آن‌قدر در حال و هوای خودش بود که اصلاً متوجه آبمیوه‌ای که برایش بردم نشد، وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم تازه من را دید، رو کرد به من و گفت: «خانوم هر چی فکر می‌کنم می‌بینم عمر ما کوتاه‌تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم، بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون با زندگی مجردی فرق داشته باشه»، پیشنهاد داد هم صبح‌ها و هم شب‌ها یک صفحه قرآن بخوانیم، این شد قرار روزانه ما، بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید می‌خواند یک صفحه را هم من، مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم، کنار هم می‌نشستیم، یکی بلند بلند می‌خواند و دیگری به دقت گوش می‌کرد.
پیشنهادش را که شنیدم به یاد عجیب‌ترین وسیله جهازم که یک ضبط صوت بود افتادم، زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که با آن پنج جزء قرآن را حفظ کرده بودم، مادرم هم برای خانه مشترکمان به‌عنوان جهاز یک ضبط صوت جدید خرید تا بتوانم حفظم را ادامه دهم. هر کدام از دوستان و آشنایان که ضبط صوت را می‌دیدند می‌گفتند: «مگه توی این دوره و زمونه برای جهاز ضبط هم می‌دن؟!».
بعد از ازدواج برای شرکت در کلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم، اما خیلی دوست داشتم حفظم را ادامه بدهم، مواقعی که حمید خانه نبود هنگام آشپزی یا کشیدن جاروبرقی ضبط صوت را روشن می‌کردم و با نوار استاد پرهیزگار آیات را تکرار می‌کردم، گاهی صدای خودم را ضبط می‌کردم، دوباره گوش می‌دادم و غلط‌های خودم را می‌گرفتم، به‌تنهایی محفوظاتم را دوره می‌کردم و توانستم به مرور حافظ کل قرآن بشوم.
برای حمید حفظ قرآن من خیلی مهم بود، همیشه برای ادامه حفظ تشویقم می‌کرد و می‌پرسید: «قرآنت رو دوره کردی؟ این هفته حفظ قرآنت رو کجا رسوندی؟ من راضی نیستم به خاطر کار خونه و آشپزی و این‌طور کارها حفظ قرآنت عقب بیفته»، کم‌کم حمید هم شروع کرد به حفظ قرآن، اولین سوره‌ای که حفظ کرد سوره جمعه بود، از هم سؤال و جواب می‌کردیم، سعی داشتیم مواقعی که با هم خانه هستیم آیات را دوره کنیم، در مدت خیلی کمی حمید پنج جزء قرآن را حفظ کرد.
یک ماهی از عروسی گذشته بود که حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد، در حال آماده شدن نگاهم به حمید افتاد که مثل همیشه باحوصله در حال آماده شدن بود، هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم، تیپ زدنش خیلی وقت می‌گرفت، عادت داشت مرحله‌به‌مرحله پیش برود، اول چندین بار ریشش را شانه زد، جوراب پوشیدنش کلی طول کشید، چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن و شلواری که پوشیده ست کند بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباس‌هایش خالی کرد.
نگاهم را از او گرفتم و حاضر و آماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود، بعد از مدتی پرسید: «خانوم تیپم خوبه؟ بو کن ببین بوی ادکلنم رو دوست داری؟»، گفتم: «کُشتی منو با این تیپ زدنت آقای خوش‌تیپ، بریم دیر شد»؛ اما سریال آماده شدن حمید همچنان ادامه داشت، چندین بار کتش را عوض کرد، پیراهنش را جابجا کرد و بعد هم شلوارش را که می‌خواست بپوشد روی هوا چند بار محکم تکان داد، با این کارش صدایم بلند شد که: «حمید گردوخاک راه ننداز، بپوش بریم». بارها می‌شد من حاضر و آماده سر پله‌ها می‌نشستم، جلوی در می‌گفتم: «زود باش حمید، زود باش آقا!».
در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می‌خواستیم بیرون برویم از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن! تازه بعد از نیم ساعت که می‌خواستیم سوار موتور بشویم می‌دیدی یک وسیله را جا گذاشته، یک‌بار سوییچ موتور، یک‌بار کلاه ایمنی، یک‌بار مدارک، وقتی برمی‌گشت باز هم دست‌بردار نبود، دوباره به آینه نگاهی می‌کرد و دستی به لباس‌هایش می‌کشید.
بعد از مهمانی عمه هزار تا گردوی دو پوست تازه به ما داد که فسنجان درست کنیم، به خانه که رسیدیم گردوها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد خشک شدن آن‌ها را مغز کنم. بگذریم از اینکه تا این گردوها خشک بشوند حمید بیشتر از صدتایش را خورده بود، توی پذیرایی جلوی تلویزیون می‌نشست، به گردوها نمک می‌زد و می‌خورد.
روز سه‌شنبه دانشگاه برنامه داشتیم، از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلاً سر پا بودم، ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الآن هم رفته خانه، پرسید برای ناهار به خانه می‌روم؟ گفتم: « حمید جان ما همایش داریم احتمالاً امروز دیر بیام، تو ناهارتو خوردی استراحت کن»، ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم، حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می‌رسیدم تا کنار در به استقبالم آمد، از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم: «از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمی‌تونم بایستم»، بعد هم همان‌جا جلوی در نقش زمین شدم.

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۴۰)

سر سفره که نشستیم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه خودمان پخته بودم، بعد از آن چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مانده بود را خوردیم که اسراف نشود، بابت آشپزی واقعاً نگران بودم، هر چند از دوره نامزدی آشپزی را جدی شروع کرده بودم و حالا نمه نمه توی راه آمده بودم ولی احساس می‌کردم هنوز یک پای آشپزی‌هایم می‌لنگد، از حمید پرسیدم: «ناهار که مهمون صاحب خونه شدیم، برای شام چی بذارم؟»، حمید با قاشق چند ضربه‌ای به بشقابش زد و گفت: «می‌دونی که من عاشق چه غذایی هستم، ولی می‌ترسم به زحمت بیفتی، راستی اصلاً بلدی غذای مورد علاقه شوهرتو درست کنی؟»، جواب نداده می‌دانستم که پیشنهادش فسنجان است، بین غذاها عاشق این غذا بود، جانش در می‌رفت برای فسنجان، امان می‌دادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم، تنها غذایی بود که هم با نان می‌خورد هم با برنج هم با ته‌دیگ!
از ساعت ۳ بعدازظهر مشغول درست کردن فسنجان شدم، از وقتی‌که می‌گذاشتم لذت می‌بردم ولی دلهره داشتم غذا آن‌طور که حمید دوست دارد نشود، به حدی استرس داشتم که خودم جرئت نکردم طعم و مزه فسنجان را روی اجاق بچشم، حمید مشغول درست کردن پرده‌های اتاق‌خواب بود، ساعت هشت شب سفره را انداختم، وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم، پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم، سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد، طوری رفتار کرد که من جرئت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوق مرا برای این کار دوچندان کرد، اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است!
▫️▫️▫️▫️
زندگی خوب پیش می‌رفت، همه‌چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن خوش بودیم، اولین روزی بود که بعد عروسی می‌خواست به سر کار برود، از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم، معمولاً نماز شب و نماز صبحش را به هم متصل می‌کرد، سفره صبحانه را باسلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا با هم صبحانه را بخوریم و بعد او را راهی کنم، نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود، چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره، ولی حمید دست‌بردار نبود، سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات، وقتی دیدم خبری نشد محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباس‌هایش را خیس کردم، بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم‌برداری، کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد، سر سفره نشستیم و صبحانه خوردیم، ساعت شش و بیست‌وپنج دقیقه لباس‌هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود، قبل رفتن زیر لب برایش آیت‌الکرسی خواندم، بعد هم تا در حیاط بدرقه‌اش کردم و گفتم: «حمید جان وقتی رسیدی حتماً تک بنداز یا پیامک بده، تا خیالم راحت بشه که به‌سلامت رسیدی»، از لحظه‌ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش یعنی حدود ساعت هفت که تک‌زنگ زد صلوات می‌فرستادم، حوالی ساعت ۹ صبح زنگ زد، حالم را که جویا شد به شوخی گفت: «خواب بسه، پاشو برای من ناهار بذار!».
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد، هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می‌کردم و منتظر حمید می‌شدم تا بیاید سر سفره بنشیند، چند لقمه‌ای با هم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود، ساعت دو و نیم که می‌شد گوش‌به‌زنگ رسیدن حمید بودم‌. همه وسایل سفره را آماده می‌کردم تا رسید غذا را بکشم،اکثراً ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روزها دیرتر، حتی بعد از ساعت چهار می‌آمد، موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم، آیفون را که می‌زدم، می‌رفتم سر پله‌ها منتظرش می‌ماندم، با دیدنش گل از گلم می‌شکفت.روز سومی که حمید طبق معمول ساعت ۹ صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب‌کوبیده شدم، همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم، حمید سیخ‌ها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخ‌ها روی اجاق، مشغول برگرداندن سیخ‌ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن، تا من کباب‌ها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود، گفتم: «حمیدم این کباب‌ها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدترش نکن»، حمید جواب داد: «وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره».
▫️▫️▫️▫️

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۳۹)

بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمی‌نشستیم، راهروی قطار سرپا بیرون را نگاه می‌کردیم و صحبت می‌کردیم، گاهی اوقات که حرفی نبود سکوت می‌کردیم، حرف‌هایمان را روی شیشه‌های مه‌گرفته قطار نقاشی می‌کردیم، از خوشحالی شروع زندگی مشترکمان سر از پا نمی‌شناختیم، مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد، هم‌صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم، مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی‌رسد، خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است، تکیه‌گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی‌پایانی که تمام درهای بسته را برایم به‌آسانی باز می‌کرد، فکر می‌کردم عشق ما هیچ‌وقت شبیه قصه‌های کودکی نمی‌شود که کلاغ قصه به خانه‌اش نمی‌رسید! ماه‌عسلی که زیر سایه امام رضا(ع) نقطه آغاز زندگی ما شد، سفری ساده و فراموش نشدنی که تک‌تک لحظاتش برایم عزیز و نجیب بود.
از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم، هوای مشهد هم بارانی بود، این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا(ع) خیلی دل‌چسب به نظرم می‌آمد. وسایل و ساک‌ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم، حس و حال عجیبی داشتم، از دور گنبد طلایی امام رضا(ع) را که دیدیم چشم‌های هر دوی ما بارانی شد، به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد: «السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا».
صحن جامع رضوی که بودیم نمی‌توانستم جلوتر بروم، همان‌جا در صحن رو به گنبد فقط گریه می‌کردم، دست خودم نبود، حمید در حالی‌که سعی می‌کرد حال من را با شوخی‌هایش بهتر کند، گفت: «عزیزم این ناراحتی برای چیه؟ آخه این همه اشکو از کجا آوردی دختر، الآن یکی رد بشه فکر می‌کنه ما بچه‌دار نمی‌شیم داری این‌طوری گریه می‌کنی و گوله‌گوله اشک می‌ریزی»، با شنیدن حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمی‌دانم چرا ته دلم آشوب بود، حس می‌کردم این آخرین باری است که با هم مشهد می‌آییم.
بیشتر اوقات حرم بودیم، فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت هتل می‌رفتیم، هر بار در یکی از صحن‌ها گوشه دنجی پیدا می‌کردیم و رو به گنبد می‌نشستیم. هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم، از امام رضا(ع) خواستم تا من زنده هستم حمید کنارم باشد، خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم، اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا(ع) بروم!
دو روز آخر سفر اصلاً حال خوشی نداشتم، سردرد عجیبی به سراغم آمده بود، تازه از حرم به هتل برگشته بودیم که به حمید گفتم: «این سردرد خیلی اذیتم میکنه، بی‌زحمت از داروخونه برام قرص مُسکن بگیر»، آن‌قدر حالم بد بود که به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم، هر روز دو بار قرص می‌خوردم ولی حالم بدتر می‌شد، با خودم گفتم: «قرص هم قرص‌های قدیم!»، وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان از چه قرار است، متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماری‌های عفونی را به جای قرص مُسکن به حمید داده بود!
▫️▫️▫️▫️
خانه ما در کوچه‌ای بود که یک سمت آن به خیابان نواب و سمت دیگرش به خیابان هادی‌آباد منتهی می‌شد، اکثر خانه‌ها یک یا دو طبقه بودند، خانه‌هایی قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه می‌رفتی از اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی از قرمه‌سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن‌طرف‌تر می‌پیچید، بویی که هوش از سر آدم می‌برد.
حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود، برای همین خیلی تأکید می‌کرد حواسمان به حرف‌ها و رفتارمان باشد، انتظار داشت چون ما نمونه یک خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم، می‌گفت: «نکنه بلندبلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه، وقتی آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن، از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون، صداتو بالا نبر که کسی بشنوه»، صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود، تا حدی در منزل آرام صحبت می‌کردیم که صاحب‌خانه خیلی از اوقات فکر می‌کرد ما خانه نیستیم.
بعد از برگشت در حال جابجا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج‌خانم کشاورز زن صاحب‌خانه را دم پله‌ها شنیدم: «مامان فرزانه، یه لحظه میای دخترم»، از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود، برایمان یک ظرف غذا آورده بود، به من گفت: «مامان جان، خسته راهید گفتم براتون ناهار بیارم» تشکر کردم و بعد از گرفتن غذا به خانه برگشتم. به حمید گفتم: «شنیدی حاج‌خانم منو چی صدا کرد؟ غذای امروزمونم که رسید»، حمید در حالی‌که به غذا ناخنک می‌زد گفت: «آره شنیدم بهت گفت مامان، خیلی خوشم اومد، این نشونه محبت این زن و شوهر به ماست، مونده بودم کیه که به تو بگه مامان فرزانه؟! تو که خودت بچه‌ای!».

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۳۸)

شبی که کارت دعوت عروسی را می‌نوشتیم حمید یک لیست بلندبالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند، رفیق زیاد داشت، چه رفقای همکار، چه رفقای هم‌هیئتی، چه رفقای باشگاه، هسایه‌ها، فامیل، خلاصه با خیلی‌ها رفت‌و‌آمد داشت، با همه قاتی می‌شد ولی رفیق‌باز نبود، این‌طوری نبود که این رفاقت‌ها بخواهد از با هم بودن‌هایمان کم کند، وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم به شوخی گفتم: «تو آن‌قدر رفیق داری می‌ترسم شب عروسی مشغول ‌این‌ها بشی منو فراموش کنی!».
حمید ششمین فرزند خانواده بود که ازدواج می‌کرد برای همین در خانواده آن‌ها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود، ولی خانواده ما این‌طور نبود، من اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج می‌کردم. صبح روز عروسی که می‌خواستم به آرایشگاه بروم پدر و مادرم خیلی گریه کردند، خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیبی گرفته بودم، خواب به چشمم نمی‌آمد، وقتی دیدم این همه مضطرب و ناآرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم، یک کاغذ برداشتم و نوشتم«خدایا من از ورود به زندگی مشترک می‌ترسم، کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم»، دست‌نوشته را بین صفحات قرآنم گذاشتم، این کار خیلی به آرامشم کمک کرد.
حمید ساعت شش غروب به دنبالم آمد، می‌دانست گل رز و مریم دوست دارم، یک دسته‌گل با ۱۰ شاخه گل رز و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود، کت‌وشلواری که خریده بودیم را پوشیده بود، از همیشه خوش تیپ‌تر و توی دل برو تر شده بود، ماشین عروسمان پراید بود، خیلی هم ساده تزیین شده بود. آتلیه را به اصرار من آمد، خانمی که می‌خواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت، آن‌قدر حمید سنگین رفتار کرد که این خانم خودش متوجه شد و کامل پوشش خودش را عوض کرد.
عروسی خیلی خوبی داشتیم، همیشه به خود حمید هم می‌گفتم که از عروسی راضی بودم، هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد، چون در خیلی از عروسی‌ها به‌خصوص وصلت‌های فامیلی به خاطر مسائل پیش‌پاافتاده ناراحتی به وجود می‌آید، ولی عروسی ما خیلی خوب بود.
حمید خیلی همراه بود و اصلاً به من سخت نگرفت، تمام سعیش این بود که من از مراسم راضی باشم،همیشه نظرم را می‌پرسید، می‌گفت: «اگر این رو دوست نداری یا این‌طوری باب میلت نیست بگو عوض کنیم». تنها اصرارش بر این بود که در عروسی گناه نباشد، برای غذا کوبیده همراه با سالاد سفارش داده بودیم، حساس بود که غذا به‌اندازه باشد و اسراف نداشته باشیم.
بعد از این‌که از تالار در آمدیم در خیابان‌ها دور زدیم و سمت خانه راه افتادیم، رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند، جلوی ماشین عروس را می‌گرفتند، با دستمال شیشه‌های ماشین را پاک می‌کردند و انعام می‌خواستند، می‌گفتند: «داماد به این خوش‌تیپی باید به ما انعام بده»، حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام می‌داد و گاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را می‌گرفت می‌گفت صلوات بفرستید و بعد هم می‌رفت، به من گفت: «این‌ها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن، یکسره به سروصورتم دست می‌کشیدن و موهای منو به هم زدن».
به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم، حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه(س) تشکر کرد، خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت، همیشه بعد از هر نماز از کریمه اهل‌بیت تشکر می‌کرد که بانی این وصلت شده است، دست‌هایش را بلند می‌کرد و همان جمله‌ای را می‌گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو به ضریح گفته بود: «یا حضرت معصومه(س) ممنونم که خانمم رو به من دادی و من رو به عشقم رسوندی». گاهی ساده توکل کردن قشنگ است!
▫️▫️▫️▫️
پنج‌‌شنبه عید غدیر عروسی کردیم، دوشنبه برای ماه‌عسل با قطار عازم مشهد شدیم، باران شدیدی می‌آمد، اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم، از پله‌های قطار که بالا می‌رفتیم هر دو از نم باران خیس شده بودیم، با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم، مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت: «آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم، به جز شما بقیه کسایی که تو کاروان همراهمون اومدن سن و سال‌دار و مسن هستن، اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین» همین‌طور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد، هر جا که نیاز بود به آن‌ها کمک می‌کرد.

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۳۷)

یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت: «تو دیگ چه عروسی هستی؟ بیا برو دنبال کارهای مراسم، هر کی جای تو باشه تمام فکر و خیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره، کدوم آتلیه عکس بندازه، کدوم لباس رو بگیره، اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع می‌کنی؟»، خندیدم و در جوابش گفتم: «شما نگران نباشین شوهرم راضیه، تا جایی که بشه امضاء جمع می‌کنم بقیه پای شما»، بعدها که پیکر ۲ شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند حمید همیشه به من می‌گفت: «چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس‌ها هستن حتماً برید سر مزارشون، این‌ها رو شما دعوت کردین، بی‌انصافیه رها کنین».
روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس، همه خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند، مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست و مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت: «این تربت رو بین جهیزیه بذار، دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل‌بیت و امام حسین(ع) بگیره».
می‌دانستم خانه‌ای که انتخاب کرده‌ایم کوچک‌تر از آن است که تمام وسایل جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم، برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی‌ها، میز ناهارخوری، تابلوفرش و میز تلفن خانه مادرم ماند، در جواب اعتراض‌ها هم گفتم: «ان‌شاءالله هر موقع خونه بزرگ‌تر رفتیم این‌ها رو هم می‌بریم».
وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تا ماشین می‌رفت، با بیرون رفتن هر کدام از آن‌ها در ذهنم جای آن را مشخص می‌کردم، با صدای بلندی که از حیاط آمد همه ترسیدیم، وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاق‌گاز از دستشان افتاده و شیشه جلوی آن شکسته است، چند روز مانده به عروسی یکی از کارهای ما این شده بود که دنبال شیشه جلوی این گاز باشیم، متاسفانه پیدا هم نمی‌شد.
روزهای آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره خانه خودمان می‌رفتم، حمید هم برای جابجایی وسایل از سر کار به خانه می‌آمد، چون خانه کوچک بود چیدمان وسایل وقت و انرژی زیادی می‌خواست، حمید در حالی‌که مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب بود، گفت: «خانم نظرت چیه غذای بیرون نگیریم، اجاق گاز رو وصل کنیم همین‌جا یه چیز ساده درست کن بخوریم» اولین غذایی که پختم سیب‌زمینی سرخ‌کرده با تخم‌مرغ بود، گفتم بیا این هم غذای سرآشپز!
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتون بیرون نیاوریم چون کل کابینت‌های آشپزخانه چهار تا هم نمی‌شد.
یک طرف پذیرایی بیست‌متری خانه، فرش شش متری پهن کردیم، بوفه و مبل‌ها را هم بعد از چند بار جابجا کردن دور اتاق چیدیم، البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم! باید طوری وسایل را می‌چیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت را داشته باشد، نوه صاحب‌خانه هر وقت این ستون را می‌دید می‌گفت: «وقتی که ما پایین زندگی می‌کردیم از همین ستون می‌گرفتیم می‌رفتیم بالا، تا دستمون به سقف می‌خورد برمی‌گشتیم!»
دوره عقیدتی حمید یک طرف، امضاء جمع کردن برای شهید گمنام از طرف دیگر در کنار تمیز کردن خانه و چیدن وسایل جهاز حسابی مشغولم کرده بود، بین همه این گرفتاری‌ مشغول جابجا کردن وسایل بودم که از طرف دانشگاه با من تماس گرفتند و خبر دادند که مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم‌پزشکی دقیقاً یک روز قبل عروسی افتاده و قرار است در شهر ساری برگزار شود.
من ورزش کاراته را تا کمربند زرد پیش پدرم آموزش دیده بودم، بعد هم که رفتم باشگاه و کمربند مشکی گرفتم، تاریخ دقیق مسابقات قبلاً اعلام نشده بود، به من گفته بودند احتمال زیاد مسابقات آذرماه باشد، خیالم راحت بود که تا آن موقع ما عروسی را گرفته و حتی مسافرت و ماه‌عسل را هم رفته‌ایم، اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبان‌ماه برگزار می‌شود.
دو دل بین رفتن و نرفتن بودم، شش ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم، مسابقات برایم اهمیت داشت، به مربی گفتم: «من برای مسابقه همراهتون میام، فقط منو زودتر برسونید قزوین که به کارهای عروسیم برسم»، مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت خندید و گفت: «هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی‌کنن، اومدیم به صورتت ضربه خورد، کبود شد، اون وقت میگن داماد روز اول نرسیده عروس رو زده»، کلی خندیدم و گفتم: «حمید آقا خودش مربی کاراته‌ست ولی دست بزن نداره، حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه»، در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
▫️▫️▫️▫️
دوم آبان عید غدیر سال نود و دو روز برگزاری جشن عروسی ما بود، با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم.

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد

"روز آخری که قرار بود برود، دستانم را گرفت و همینطور که اشک می ریخت گفت: دلم را لرزاندی...
بعد از چند دقیقه گفت: اما نمیتوانی ایمانم را بلرزانی..."

#عید است تمام شهر شادند؛ولی نوکر نگران #حرم_ارباب است.

۴ آذر سالروز #شهادت جوانی است که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) در نبرد با تروریست های تکفیری داعش به آرزویش نایل شد.

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🥀
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۳۶)

با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدیم، خیلی سخت می‌شد با این مبلغ خانه اجاره کرد، مشاور املاک فلکه «شهید حسن‌ پور» به ما آدرس خانه‌ای را داد که داخل خیابان نواب بود، با حمید آدرس به دست راه افتادیم، از پیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بود آدرس منزل «آقای کشاورز» را پرسیدیم، از نوع نگاه و پاسخ پیرمرد مسن متوجه اختلال حواس او شدیم، کمی که جلوتر رفتیم خانه را پیدا کردیم، این اولین خانه‌ای بودکه بعد از نصف شدن پول پس‌اندازمان می‌خواستیم ببینیم، یک ساختمان دوطبقه که درنگاه اول خیلی قدیمی وکوچک به نظر می‌رسید.
حمید زنگ خانه را زد و کمی بعد پیرزنی چادر به سر بیرون آمد، بعد از سلام و احوال‌پرسی حمید اجازه خواست خانه را ببینیم، چون مستأجر داشت و خانه به‌هم‌ریخته بود حمید داخل نیامد.
من پذیرایی، آشپزخانه و اتاق را دیدم و پسندیدم، خانه دل‌نشین و زیبایی در طبقه همکف که خیلی نقلی و جمع و جور بود، صاحب‌خانه هم طبقه بالا زندگی می‌کرد، در که باز می‌شد یک پذیرایی بیست‌متری، اتاق‌خواب کوچک هجده متری که با چهارچوب‌های مشبک چوبی از پذیرایی جدا می‌شد، آشپزخانه دوازده متری با حیاط کوچک و جمع و جور که در ورودیش از پذیرایی باز می‌شد، دستشویی طبقه ما هم داخل حیاط بود، داخل حیاط یک ردیف گلدان‌های شمعدانی چشم‌نواز بود، این خانه با توجه به پولی که داشتیم برای شروع زندگی خوب بود، از خانه که بیرون آمدم به حمید گفتم: «همین‌جا خوبه، من پسندیدم»، حمید همان روز خانه را با هفت میلیون قرض‌الحسنه به عنوان پول پیش و ماهی نودوپنج هزار تومان اجاره، قولنامه کرد.
فردای روزی که صاحب‌خانه خبر داد مستأجر قبلی خانه را خالی کرده با حمید رفتیم که دستی به سر و روی خانه بکشیم، اولین بار با خودمان آینه و قرآن و یک قاب عکس از امام خامنه‌ای بردیم، این قاب عکس همان عکسی بود که با هم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم، حمید گفت: «باید اول حضرت آقا خونه ما رو ببینن». قرآن را وسط طاقچه گذاشتیم، یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس، حمید دو قدم عقب‌تر از طاقچه چنددقیقه‌ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد و گفت: «می‌بینی آقا چقدر توی دل‌برو و نورانیه، به خاطر ایمان زیاده، حاضرم هرکاری بکنم ولی یه لحظه لبخند از روی چهره آقا کنار نره». خانه‌ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت، از قبل کلی وسیله برای تمیز کردن دیوارها و کف اتاق‌ها گرفته بودم، از سطل آب گرفته تا اسکاج و دستمال و شیشه‌شور، چند روزی کارمان همین بود، بعدازظهرها حمید که از سرکار می‌آمد با هم برای تمیز کردن خانه می‌رفتیم، این کارها برایم حس خیلی خوبی داشت، احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می‌شویم خوشایند بود.
روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه‌ها بودم که متوجه زنگ در شدم، از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد، خانه آن‌قدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید گفت: «فرزانه اینجا را چه جوری پسند کردی؟ عقلت رو دادی دست حمید؟» تعجب کرده بود که یک تازه‌عروس همچنین جایی را پسندیده باشد، گفتم: «بنده خدا حمید هیچ تقصیری نداره، من خودم اینجا رو دیدم و پسندیدم»، خیلی‌های دیگر هم به من ایراد گرفتند ولی من ککم نمی‌گزید، می‌گفتم: «ما همین‌جا هم می‌تونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم»، هیچ‌کس متوجه اصل ماجرا و این‌که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد، به حمید گفته بودم: «هر کسی خرده گرفت که چرا این ساختمان رو اجاره کردی بگو فرزانه پسندیده، من همه مسئولیت انتخاب اینجا رو قبول می‌کنم».
حمید هفته آخر قبل عروسی دوره آموزش عقیدتی داشت، وقت زیادی نداشتم، ولی با این حال سعی کرد همه‌جا با من همراه باشد. با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم، هر مغازه‌ای که می‌رفتیم علاوه بر ما عروس و دامادهای دیگری هم بودند که مشغول خریده بودند، مشخص بود خیلی از آن‌ها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده‌اند.
برای حمید یک انگشتر نقره خریدیم که سه ردیف کج و در هر ردیف سه تا نگین داشت، از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بود، یک کت‌و‌شلوار قهوه‌ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید. حمید برای من یک سرویس طلا گرفت، از شانس من اصلاًخسیس نبود، انتخاب‌هایش هم حرف نداشت، چیزهایی را انتخاب می‌کرد که فکرش را هم نمی‌کردم، برای همین همیشه ترجیح می‌دادم خودش انتخاب کند، چون می‌دانستم سلیقه خیلی خوبی دارد.
آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم، برای دعوت از شهید گمنام طومار و امضاء جمع می‌کردیم، خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه‌های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبره شهید گمنام داشته باشیم، چند روز مانده به عروسی صبح‌ها بین دانشکده‌ها دنبال امضاء می‌چرخیدم و بعدازظهرها هم با حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه می‌رفتم.

ادامه دارد ‌...
🔰 @quran_sut
Ещё