🌒🌓🌔🌕🌷💐🌸🌹☘🌺✅ شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی
1⃣ #قسمت_چهارم⬅️ #سند🗣 خانم مینا عبداللّهی(مادر شهید)
📝عصرِ یکی از روزهای تابستان بود.زنگِ خانه به صدا در آمد.آن زمان،ما در حوالیِ چهارراه کوکاکولا در خیابان پرستار می نشستیم.پسرِ همسایه بود،گفت: از کلانتری زنگ زدند.مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سرِ تاقچه آماده بود.تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم! مسئول کلانتری هم از دستِ او به ستوه آمده بود.
📝سند را برداشتم.چادرم را سر کردم و با پسرِ همسایه به راه افتادم.در راه،پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لات های محل،از آقا شاهرخ حساب می برن ،روی خیلی از اونا رو کم کرده .حتی یک دفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده!بعد ادامه داد: شاهرخ برای خودش کلّی نوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.
📝دیگر خسته شده بودم .با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه.اما این طور اذیت می کنه.وای به حال وقتی که بزرگ تر بشه.چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم.اما دلم برایش سوخت.یاد یتیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم.بعد هم به جای نفرین دعایش کردم.
📝وارد کلانتری شدم.با کارهای پسرم همه مرا می شناختند.مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان.درب اتاق باز بود.افسر نگهبان پشت میز بود.شاهرخ هم با یقه ی باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود.پاهایش را هم روی میز انداخته بود.تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش،پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوی میز افسر نگهبان ،سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام،بفرمایید.برگشتم و با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟!
📝شاهرخ گفت: با رفیقا سرِ چهارراه کوکا وایساده بودیم.چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند،یک دفعه یه پاسبون اومد و بار میوه ی پیرمرد ها رو ریخت توی جوب،اما من هیچی نگفتم.بعد هم اون پاسبون به پیرمرد ها فحش ناموس داد.من هم نتونستم تحمّل کنم و رفتم جلو!
📝همین طور تو چشماش نگاه می کردم.ساکت شد.فهمیده بود چقدر ناراحتم.سرش را پایین انداخت.افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست.ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامورِ ما مقصّر بوده.بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسرِ شما خسته شدم.دارم توصیه می کنم،مواظب این بچه باشید.این طور ادامه بده سرش میره بالای دار! شب، بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مُهر و بلند بلند گریه می کردم.بعد هم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمیاد،خودت راهِ درست رو نشونش بده.خدایا پسرم رو به تو سپردم.عاقبت به خیرش کن.
🆔 @quran_sut