کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

#قسمت_هفدهم
Канал
Религия и духовность
Образование
Социальные сети
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
@quran_sutПродвигать
147
подписчиков
2,53 тыс.
фото
461
видео
2,24 тыс.
ссылок
💠 قالَ رَسُولَ الله: «...إِنِّی تَارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی..» 🔰 پیج اینستاگرام کانون : 🔹 instagram.com/quran_sut
📖قسمت هفدهم
🏷روزی حلال۲🕯


پيامبراعظم (ص)ميفرمايد:فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد،☝️زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند⬅️.بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهي نكرد.🚫 البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود.🌹اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر ميفرمايد:عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است.براي همين وقتي عده هاي از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان ،اذيتش كردند و نمي گذاشتند🚫كاسبي حلالي داشته باشد، مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.🚶‍♂️آنجا مشغول كارگري شد. صبح تا شب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه هاي كوچك بخرد.🏠ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاي خوبي تربيت كرد. به خاطر سختي هائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد.🌹 هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار ميكرد.📿 هميشه مرا با خودش به مسجد ميبرد.🕌 بيشتر وقتها به مسجد آيت الله نوري پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم. هيئت حضرت علي اصغر(ع)بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت.🌷يادم هست كه در همان سالهای پايان دبستان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد😡و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شب بود كه ابراهيم برگشت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كردم: ناهار🥗چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت😞 نشان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، 🚶‍♂️ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش🏠بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلال💶 چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان🍞 خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي😊از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود.😍 محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولاني نشد!ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دست داد.🌹در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن سالها بيشتر دوستان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد.
ادامه دارد...
#قسمت_هفدهم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #ادامه_قسمت_شانزدهم ⬅️ #کردستان 🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ) 🔸ساعتی بعد چهار فروند هلی کوپتر به سمت سقز حرکت کرد.هر کدام از ما یک کوله پشتی پر از تدارکات و یک دبه بزرگِ بنزین یا آب به همراه داشتیم.شرایط…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_هفدهم
⬅️ #لاهیجان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸نماز را در مسجد احمدیه خواندیم.با شاهرخ مشغول صحبت بودیم.مسئول کمیته شرق هم آنجا بود.من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بودیم که مسئول کمیته ما را صدا زد.وقتی همه از اطرافش رفتند رو به ما کرد و گفت: امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته .مثل اینکه سران حزب توده و چریک های فدائی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند.مردم انقلابی و مومنِ این شهر هم از دستِ آنها آسایش ندارند.

🔸بعد ادامه داد: من شنیدم شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان.تجربه خوبی هم در مبارزه با ضد انقلاب دارید.برای همین از شما می خواهم یک کاری برای لاهیجان بکنید.ما هم قبول کردیم و قرار شد فردا برای دریافت دو دستگاه اتوبوس و امکانات برویم کمیته مرکز.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
🌸🍀🌺🌹🌷
📝
📖
📚
📔
#راه_زندگی

1⃣ #قسمت_هفدهم
⬅️ #جواب_نمیدانم

💠 کلید گنجینهٔ دانش ها #سوال است.
پرسیدن نیز نشانهٔ تواضع و دوری از تکبر و غرور است.


🔵 نه انسان «دانای همه چیز» است و نه بی نیاز از «پرسیدن»، پس باید آنچه را نمی دانیم بپرسیم و اگر از چیزی که نمی دانیم بپرسند با شجاعت و فروتنی بگوییم #نمی_دانم

🔶کلمه ای که گفتن آن برای برخی بسیار «سنگین» است و حاضرند هزاران راست و دروغ و آسمان ریسمان ببافند ولی یک کلمهٔ نمی دانم نگویند ، چرا که می ترسند به موقعیت آنان لطمه وارد شود.


وقتی همه چیز را نمی دانیم چرا تلاش کنیم که خویشتن را دانای همهٔ اسرار و صاحب نظر و مطلع از هر چیز بشناسانیم؟

⚪️ هرگاه از کسی‌ سوال شد دربارهٔ چیزی که نمی داند ، از گفتن
«نمی دانم» خجالت نکشد.
🔰 #امیرالمؤمنین‌(ع)
📚 غررالحکم،جلد۶،صفحه۲۷۷

🌸 @quran_sut
📕 چرا در نماز به جای «الله اکبر»، «الله رحمان» نمی‌گوییم؟

🌀 اگر می‌گفتیم «ای خدای مهربان»، دلها بیشتر به نماز جذب نمی‌شد؟



#قسمت_هفدهم

#الله_اکبر #الله_رحمان #ژل #پادگان #خوشمزه #ارتش #فرار




💠 چرا ما سر نماز به جای «الله اکبر»، «الله رحمان» یا «الله ارحم» نمی‌گوییم؟ مگر در دعاها نداریم: «يَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه؛ ای کسی که رحمت او از غضب او پیشی گرفته است.» آیا بهتر نبود به جای «الله اکبر» و به جای «خدای بزرگ و باعظمت»، بگوییم: «ای خدای مهربان»؟ آیا این‌طوری، دل ها بیشتر به نماز جذب نمی‌شد؟ چرا تا می‌آییم سر نماز از کبریائی خدا حرف می‌زنیم؟

💠 در دعای کمیل وقتی ذاکرین اهل‌بیت(ع) مناجات می‌خوانند، مدام از مهربانی خدا برای ما سخن می‌گویند، ما هم گریه می‌کنیم. خُب، چرا ما در نماز هم چنین ترفندی به کار نبریم و به جای «الله اکبر» نگوییم «الله رحمان»، بعدش هم حسابی گریه کنیم؟! مثلاً به جای «الله اکبر»، بگوییم: «خدایا! عزیز دلم، تو چقدر مهربانی!» چه عیبی دارد این‌طوری با خدا عشق‌بازی کنیم؟! آخر با کبریائی و عظمت خدا که نمی‌شود عشق‌بازی کرد، نمی‌شود با آن اشک ریخت!

💠 چرا این‌قدر می‌گوییم الله اکبر؟ چرا نماز مملوّ از عظمت الهی است؟ چرا ما همیشه در مقابل کبریائی خدا سر به خاک می‌گذاریم؟ چرا در هر رکعتی از نماز، حتماً باید رکوع و سجده را به‌جا آوریم؟

💠 برای این که نماز می‌خواهد مثل #پادگان به ما یک چیزی را یاد بدهد و آن #عظمت و ابهت خداوند است. وقتی فرمانده‌ای نیاز دارد عظمتش در دل سرباز بنشیند، نمی‌گوید «آقای سرباز! من برایت یک ماشین می‌خرم، در عوض تو هم حرف مرا گوش خوب بده!» فرمانده نمی‌آید برای چند ماه دورۀ آموزشی‌ای که سرباز به پادگان می‌رود، مدام نخود و کشمش در جیب سرباز بریزد و به او بگوید «عزیز دلم، امروز هم یک چیز خوشمزه دیگر برای تو خریده‌ام، عوضش تو هم دستور مرا گوش کن. اگر هم احیاناً جنگی پیش آمد، یک‌موقع فرار نکنی‌ها! عزیزم قبول است؟! نمی‌خواهد موهایت را از ته بزنی، من خودم موهایت را به مُدل دل‌خواهت اصلاح می‌کنم، ژل هم به موهایت می‌زنم! اما در عوض اینکه من اینجا تو را تحویل می‌گیرم، تو هم در میدان جنگ مرا تحویل بگیر!»

💠 بعضی‌ها می‌گویند: «خدایا، #مشکل مرا حل کن، تا بنشینم برای تو نماز بخوانم!» کار این ها مثل کسی است که به سربازی برود و به فرمانده پادگان بگوید: «تو اول بیا حسابی مرا تحویل بگیر و کارهای مرا انجام بده، تا من پس‌فردا برای تو بجنگم!» اگر فرمانده بخواهد این‌طوری با سرباز رفتار کند، ابهت و عظمت فرمانده در دل این سرباز نمی‌نشیند. اثرش این خواهد بود که پس فردا در لحظات حساس و خطرناک جنگ، دستور فرمانده را اجرا نمی‌کند. فرمانده به او می‌گوید: «برو جلو»، می‌گوید: «صبر کن ببینم، چرا بروم جلو؟» امّا از قدیم معروف بوده که «ارتش چرا ندارد.»

💠بحث ما این نیست که این کارها در ارتش، درست است یا نه، و اگر لازم است حد و مرز آن چقدر است، اما در نیروهای نظامی دستور فرمانده بسیار حساس و مهم است. در نیروهای نظامی، ساختار باید استحکام داشته باشد. لذا دیسیپلین نظامی و آداب ویژه‌ای دارند که همه باید از این آداب تبعیت کنند. درِ خانۀ خدا هم باید شبیه همین اتفاق بیفتد تا عظمت و ابهت پروردگار عالم در دل ما جای بگیرد.

💠و اما اینکه چرا باید عظمت خدا در دل ما جا بگیرد، زیرا 1. قدرت اجرای دستورات خدا-که به نفع خودمان است- را پیدا کنیم 2. بتوانیم #عاشق_خدا شویم. (توضیح بیشتر در قسمتهای بعد) ...




📌 #ادامه_دارد...


📗 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟
✍🏻 #استاد_پناهیان ، ص 61
📚 #کتاب_بازی ...


منبع: کانال رسمی #استاد_پناهیان


🔰 @k_e_quran_etrat
رمان دا قسمت 17
@iranhejab
#رمان_صوتی ، #داستان ، #دا
#قسمت_هفدهم

⭕️هر روز یک قسمت از این رمان صوتی را در این کانال بشنوید.


🔰 @k_e_quran_etrat
💠#داستان

#نوجوان_وهابی
#3_بار_بی_هوش_شدم
.

#قسمت_هفدهم: ( #3_بار_بی_هوش_شدم )
.
.
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
.


💢اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...


◀️ #ادامه_دارد ...

✒️ @k_e_quran_etrat