📖قسمت سی و
پنجم🏷اسیر
⚔از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران،
🌺حتي به اسيران جنگي
⚔ بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم
👂 كه: اكثر اين دشمنان
⚔ما انسانهاي جاهل و ناآگاه هستند.
⛔بايد اسلام واقعي
✅را از ما ببيند.
🌷 آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف
❌ حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك
☄ به سمت دشمن در فكر به اسارت
⚔ درآوردن نيروهاي آنها بود.
✅با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
❤سه اسير عراقي
👥👤را داخل شهرآوردند.
🚓 هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود.
❌ مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم.
✅ هر چيزي كه از طرف تداركات براي ما ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم
🙄 ابراهيم همان را بين اسرا
⚔توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا
⚔ مجذوب رفتار او شوند.
🌺كمي هم عربي بلد بود.
✅ در اوقات بيكاري مينشست
🧘♂️و با اسرا صحبت ميكرد.
🗣دو روز ابراهيم با آنها بود
❤، تا اينكه خودرو
🚓حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟
🙄وقتي جواب منفي
❌شنيدند خيلي ناراحت شدند.
😞 آنها با گريه
😭 التماس ميكردند
🙏و ميگفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم.
✅حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم!
⚔٭٭٭
عمليات بر روي ارتفاعات
⛰بازيدراز آغاز شد.
✅ما دو نفر
👥كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم
❤. از بچه هاي خودي دور شديم.
🚶♂️🚶♂️به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي
👥در آن بودند. با اسلحه
☄اشاره كردم
☝️که به سمت بيرون حركت كنيد.
✅فكر نميكردم اينقدر زياد باشند!
🌺ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد
👈. اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
❌طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند
☄. شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
✌دوباره داد زدم
🗣: حركت كنيد و با دست اشاره كردم
👈ولي همه عراقيها به افسر درجه داري
👤كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
👁افسر بعثي ابروهايش را بالا ميانداخت.
🙄 يعني نرويد!
❌ خيلي ترسيدم،
😨تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم.
❌ دهانم از ترس تلخ شد.
🥵 يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار
☄، اما كار درستي نبود
❌.هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد.
✅ از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند.
🤲يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم.
👁 به سمت ما
ميآمد.
🚶♂️ آرامش عجيبي پيدا كردم.
🌺 تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم
👁 گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!گفتم: مشكل اون افسر عراقيه
⚔. نميخواد اينها حركت كنند!
❌ بعد با دست، افسر را نشان دادم.
☝️لباس
👕و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود
✅.ابراهيم اسلحه اش
☄را روي دوشش انداخت و جلو رفت.
🚶♂️ با يك دست
🖐يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت
✊و در يك لحظه او را از جا بلند كرد!
👁 چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
🚶♂️تمامي عراقيها از ترس
😨روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند.
🙌 افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد
🙏و ميگفت: الدخيل الدخيل
🙏😞، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد
😭. ذوق زده شده بودم،
❤ در پوست خودم نميگنجيدم،
🌺 تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود.
✅ ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند.
🔄 آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد
🤲.بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
✅ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم#شهید_ابراهیم_هادی#قسمت_سی_پنجم#رمان🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut