✳️ جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد...
همهچیز معمولی بود؛ تا اینکه ناگهان زنی از میان جمعیت تماشاگر بیرون پرید. تنم لرزید. زن زمین خورد. از زمین برخاست؛ یا حضرت عباس! زن سیاهپوش بود با کودکی
در آغوش! همینکه از صف تماشاگران جدا شد به میدان رسید.
خدایا، هیچوقت میدان اینقدر نزدیک نبوده است!
در یک قدمی!
زن به میدان زد. سرآسیمه میدوید. ناگهان ایستاد. خم شد. مشتی خاک برداشت. به سر خود زد و به سر کودکش نیز. همچنان سراسیمه میرفت. چه میخواهد بکند؟ قرار نبود کسی از صف تماشاگران به میدان برود.
قبل از این که کسی متوجه بشود به وسط میدان رسید. شبیه حضرت عباس(ع) به تاخت از کنار او گذشت. زن به دنبالش دوید. به او رسید. دست
در رکابش زد. اسب ایستاد. زن کودکش را بر سر دست به اهتزاز درآورد. شبیه حضرت عباس(ع) گویی میدانست. دستی از آستین برآورد و به پیشانی کودک کشید. خدایا چه نذر و نیازی بود؟
زن، فاتحانه برمیگشت. ولی من دیگر چیزی نمیدیدم. شکستم و به زمین نشستم.
خدایا، چه باوری! من که تا اینموقع باور نمیکردم؛ به باور آن زن ایمان آوردم.
ولی چطور میشود باور کرد؟ آخر این نمایش بود و واقعیت نداشت. همه میدانستند.
ولی راستی مگر خود عاشورا هم نمایش نبود؟ وقتی که خود واقعیت، نمایش باشد؛ نمایش هم واقعیت است. عیب از من بود که
در جزئیات مانده بودم، صورتها، چشمها، لباسها، زمان، مکان...
جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد.
📚 #کتاب_بازی ...
📓 #طوفان_در_پرانتز ،
#شبیه_شبیه_شبیه ، صفحات ۱۱۲ و ۱۱۳.
✍🏻 #قیصر_امینپور☑️ @k_e_quran_etrat