•••
📖#بخش_سیزدهم#کتابآنبیستوسهنفر📚از حضورش در عملیات بستان تعریف میکرد.
💁🏻♂🕶داستانش به آنجا رسید که در میدان مین دشمن روی نیروهایشان رگبار بسته بود.
😵 او، برای اینکه حجم آتش دشمن را به درستی برای ما روایت کند، گفت: «توی بد موقعیتی بودیم. از چپ و راستمون تیر می اومد؛ مثل گلوله!»
😟وقتی این را گفت، شلیک خنده ما به هوا رفت.
😳😂🤣😆بعد از آن، همیشه سر به سر جوانک انباردار میگذاشتیم و میگفتیم: «حالا واقعاً مثل گلوله تیر می اومد؟»
😯😂 این دوستی و صمیمیت میان ما و انباردار تا روز آخری که آنجا بودیم ادامه پیدا کرد.
✨ او به محسن بیشتر از همه ما علاقه مند شده بود.
😍 چون نقاشی اش خوب بود و روی جعبه های مهمات با زغال شکل های جالبی می کشید؛
🧐🎨 از جمله تصویر رزمندهای در حال شلیک، که زیر آن مینوشت: «برادر رزمنده، به خاطر پیرزن روستایی هم که شده لطفاً در مصرف مهمات صرفه جویی کن!»
😢💔 علیجان هم به او می گفت: «حالا خوبه تا دیروز خودت با همین گلوله ها گنجشک می زدی!»
😐😂🤦🏻♂روزی یکی از رانندهها، که برای بردن مهمات آمده بود، نامه ای از فرمانده جوان برایمان آورد.
🚛🔖او خواسته بود به محل خدمتمان برگردیم.
😲 با خوشحالی کوله پشتی هایمان را بستیم.
🤩🎒روی صندوق های مهمات، که خودمان آن ها را بار زده بودیم، نشستیم و به سنگرهایمان برگشتیم.
🚚بعد از آن هرگز فرمانده جوان را اذیت نکردیم.
😬💚دو ماه از حضورمان در جبهه نورد گذشت...
روزی فرمانده، که لباس پاسداری اش را پوشیده و پوتین های واکس زده اش را به پا کرده بود
😎، خبر داد که روز بعد نیروهای جدید برای تحویل گرفتن به خط میآیند و ما میتوانیم به خانههایمان برگردیم
😀🚎روز بعد، در پادگان گلف اهواز تسویه حساب کردیم. تفنگ و خشاب هایمان را به اسلحه خانه دادیم و با همان لباس های خاکی عازم گاراژ اتوبوسها شدیم.
🚎🚌 بلیت گرفتیم و به کرمان برگشتیم.
👋🏼 روستای ما، هور پاسفید، بوی نوروز میداد.
🌿 سال 1360 داشت تمام میشد.
📆#ادامهدارد ..
🖇 🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut