•••
📖#بخش_دوازدهم#کتابآنبیستوسهنفر📚محل جدید خدمت ما انبارهای کارخانه لوله نورد اهواز بود.
👨🔧👨🏻🔧آن روزها در انبارهای کارخانه، به جای لوله، گلوله و صندوق های مهمات روی هم چیده شده بود و هر روز چند آیفا از جبهه های اطراف برای دریافت مهمات به آنجا میآمدند.
📦🚙🚛ما وظیفه داشتیم صندوق های سنگین فشنگ و نارنجک و گلوله های آرپی جی را از داخل انبار بیرون بیاوریم و با احتیاط یکی یکی روی هم توی کامیون بچینیم و بفرستیم برای رزمندگان.
😌⚙ اتاق کوچکی هم نزدیک انبار به ما دادند، با یک والور نو و چند پتو ..
😄مسئول انبار مهمات جوانی ساده دل بود از اهالی اصفهان
💛چند روز که گذشت کم کم با شوخ طبعیِ جمعِ پنج نفره ما کنار آمد.
☺️ گاهی خودش هم بذله گویی میکرد. از مسئولیتی که داشت راضی نبود.
🤕✊🏻 آن را در شأن خودش نمیدید. وقتی فهمید تازه از خط مقدم آمدهایم بیشتر کسر شأنش شد و احساس کوچکی کرد.
😓💔برای جبران این کمبود، وقتی ماشینی برای بار زدن وجود نداشت، برای ما خاطرات جبههای را تعریف میکرد که قبلاً آنجا خدمت کرده بود.
💁🏻♂او، با پرداختن به اتفاقات و موقعیت های خطرناکی که در جنگ برایش پیش آمده بود، سعی میکرد به ما بفهماند یک انباردار معمولی نیست
😌، بلکه رزمنده ای است که عجالتاً در آن پست کار می کند.
😎هر چه بود، پسر با بامعرفت و مخلصی بود.
✋🏼فکر میکردیم شاید او هم ریش فرماندهش را سوزانده و به این مکان تبعید شده!
🤣اما نه؛ او آرام تر از این حرف ها بود ..
😁🤦🏻♂در آن محل روزهای سخت و شب های راحتی داشتیم
🤲به جای سنگرهایی که با هر باران تا نیمه پر از آب می شدند،
🙁💧اتاقی و والوری داشتیم و شب نشینی های فراموش نشدنی که به شوخی و خنده می گذشت
🤩؛ به خصوص آن شب که جوانک انباردار داشت از حضورش در عملیات بستان تعریف می کرد.
🙊🤠#ادامهدارد ..
🖇🔰 @quran_sut🔰instagram.com/quran_sut